شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
129

شمارهٔ ۲۳۷ - به یکی از وکلای مجلس

ای سید عراقی شغلی دگر نداری
یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری
وانجاکه دخلکی نیست آری خلاف اگرچه
سیییایتیال ایایلای ی یا
بیچاره ای به هر کار جز کار چاپلوسی
بیگانه ای ز هر فن ، جز فن مفتخواری
در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
واندرنجف نخواندی جزدرس خرسواری
دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
گه در محاسباتی ، گه در خزانه داری
بدقلب و روسیاهی بداصل و دین تباهی
هم ملعنت پناهی ، هم مفسدت شعاری
خود را همی چه پوشی چون آب در بن چه
کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری
ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری
درکار خیر سستی ، در اخذ رشوه چستی
از بس که نادرستی ، از بس که نابکاری
داری گمان که خسرو نشناسدت ، نه بالله
شاه از من وتو صدبار زیرک تر است باری
تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری
چوپان حکمت اندیش درصد رمه بزومیش
بیند مواشی خویش در وقت سرشماری
باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
چون سکه های مغشوش پیدا ز کم عیاری
من مورد عتابم اما که بی گناهم
تو مورد عطایی اما گناه کاری
تو سودخو یش خواهی درحضرت شهنشه
من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری
زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
تو از خباثت خویش آن را زیان شماری
بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری
من در وطن پرستی مشهورم و وطن را
محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری
بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
گر قصد جان نماید، شادم به جان سپاری
گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری
لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه خواری
من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری
ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
تو در خرابی آن همت همی گماری
من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری
من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
تو چیست ات کزین غم جان می کنی به زاری
بودم گمان که گر شه بر من شود گران سر
اول تو در شفاعت پا در میان گذاری
اکنون شهم ببخشید لیکن تو می نبخشی
رحمت براین مروت بن طرز دوستاری
من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
خسروکجا شکیبد از زبنهارداری
شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری
تو خشم پادشه را دانی ، ولی ندانی
کآن خشم راست همراه فضل و بزرگواری
تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری
من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
لیکن اعادی من کردند بد شعاری
شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
وز آستان خسرو افکندشان به خواری
روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری