شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
120

شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل

خاک آمل شده در زیر پی آتش ، طی
ای مسلمانان ، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش ، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت ، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت ، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش ، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام ، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تن آسانی شهر
خورد وکرد از پس آن ، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات ، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری ، دردی درمان نشود
هست آری به مثل : آخر هر درمان کی ّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون ، کی سوزد، کی ؟