116
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من !
آتش کید آسمان سوخت تنم ، دریغ من
ز آب دو دیده ، بیخ غم برنکنم ، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس عجبست کاین چنین عور تنم ، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم ، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه اش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم ، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم ، دریغ من
راغ و زغن به بوستان نغمه سرای روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم ، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم ، دریغ من
من که نه این چنین بُدم بهر چه این چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم ، دریغ من
بوالحسن است شاه من ، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم ، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزه چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم ، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من