شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
161

شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت

خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان
کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
چون شب تمام گردد روزی شود پدید
چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
تاربخ روزگار سراسر بخوانده ام
زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
قرنی دو چون گذشت به بدبخت کشوری
پیدا شود ز غیب یکی صاحب قران
گوبند هر به الف برآید الف قدی
خود راستست و نیست خم و پیچی اندر آن
چون نقش های گنجفه در طالع ملل
پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان
در هر قمار سود و زیان با تناسب است
وندر حیات جامعه پیداست این نشان
درباست زندگانی اقوام و اندرو
پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان
باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش
آری شگفتی آرد هر صفحه ای از آن
بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم
تاربخ ملک ایران از عهد باستان
یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر
ایران و « بیورسب » در آن شد خدایگان
ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه
بگرفت ز اشک خونین ، رخسار ارغوان
صاحب قران ملی ناگه برون شتافت
چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان
بربست کاوه یکسره بازارهای شهر
برکف گرفت رایت منصورکاویان
لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت
فرزند آبتین را با طالع جوان
روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک
ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان
ناگه رشادت پسر زال زر بداد
از ترکتاز دشمن ، این ملک را امان
آمد زکوهسار دماوند، کیقباد
شدکشور از قدومش چون روضه جنان
روزی دگر تسلط شورشگران گرفت
از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران
بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی
بهر خراب ایران گشتند توأمان
هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند
دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان
ناگاه گشت « کورش » والاگهر پدید
در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان
گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند
سر بر سپهر سود مهین رایت کیان
جانش اگرچه در ره این مملکت برفت
از او رسید دشمن این مملکت به جان
روز دگر به دعوی شهزادگی ، نهاد
هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان
نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت
کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان
کامد یکی فریشته در پیش « داریوش »
گفتش برون خرام که هنگام تست هان
سردار نامدار برآمد بر اسب و راند
توسن گه سپیده به میدان امتحان
پیش سپاه ، شیهه کشید اسب دولتش
یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان
تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت
ایران چو عهد « کورش » دارای عز و شان
شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت
از قیروان مسخر او تا به قیروان
شد داستانش نقش به کهسار بیستون
تا بیستون بجاست بجایست داستان
روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان
اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند
از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان
یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید
اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان
از شهر « اشک آباد» آمد برون و راند
بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان
یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر
یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران
زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت
آن سوز و سوگواری از یاد مردمان
چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید
در پهنهٔ مصاف ، جگرگاه اردوان
بر سیرت هخامنشی دولت بخاست
گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان
ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ
نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان
روز دگر ز نیزه گذاران بادیه
جست آتشی به مکمن شیران نیستان
سالی دویست بر سر این آسیای دهر
از خون بیگناهان شد جوی ها روان
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید
یعقوب لیث ، شیر بیابان سیستان
آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد
سهم عرب برون ز دل قوم آریان
پور وصیف سگزی و بسام خارجی
گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان
تا چار قرن ، خلق خراسان و نیمروز
کردند سعی و تازه شد آثار باستان
افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن
آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان
فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت
بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان
آنک به خاندان عجم کرد خدمتی
کان هیچگه نمی رود از یاد خاندان
ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
وانگه ز تیره بختی خوارزمشه ، نهاد
چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان
بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند
خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان
جست از میان تودهٔ خاکستر وطن
ناگاه برق و گشت منور از او زمان
اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت
ایران جلال و شوکت رفته به رایگان
وانگه که شد ز سستی آل صفی ، بلند
در زیر تیغ افغان ، افغان از اصفهان
روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل
ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان
محمود سیستانی از سیستان گرفت
تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان
آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری
وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان
و امروز باز نو شده این دولت کهن
بعد از قیام نادر و جهد کریم خان
یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی
کس را نبود تخت جم و کاخ کی ، مکان
ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی
وز بی خیالی شه و دربار ناتوان
قانون خراب و ابتر و قانون گذار کور
بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان
القصه نیست مردم این ملک را سپس
بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان
فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی
شاهی که هست بر همه فرمان او روان
شاها خدای بر گلهٔ خلق ، مر تو را
چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان
آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه
کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان
تفریح خلق در گرو زحمت شه است
دژ بغنود چو باشد بیدار دیده بان
اقرار می کنم که در این عهد و روزگار
هرگز شهی به از تو نداده است امتحان
چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک
اندر ولایت طبرستان و دیلمان
تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو
چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران
تو با قلیل مایه سپه ، تاختی به رشت
کرده سپر به پیش اجانب تن و روان
زان بیشه های صعب گذشتی به رزمگاه
کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان
مرداب های موحش و آن سنگلاخ ها
بگذاشتی ، چو تیر که پرگیرد ازکمان
اندر میان دشمن رفتی و آمدند
از هر طرف سپاهی بسته به کین میان
جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز
بر دشمنان خانگی و خصم بی امان
کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت
گردنکشان و دزدان گشتند بی نشان
جاماسب گفته است به جاماسبنامه در
یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان
هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند
همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان
از بهر دفع آنان بیرون شود یکی
مانند تو از ایران در آخرالزمان
آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه
وایران دوباره گردد چون عهد باستان
مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو
خوی نژاد ایران با صدق هم عنان
جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه
از من به یاد دار و بر این فال خوش بران