شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴۸ - بلای گل
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
110

شمارهٔ ۱۴۸ - بلای گل

افتاده ایم سخت به دام بلای گل
یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل
گِل مشگلی شده است به هرمعبر وطریق
گام روندگان شده مشگل گشای کل
هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر
بر بام هر سرای برآید لوای گل
گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او
ای جان اهل شهر فدای وفای گل
گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق
هرگز نمی رسند به کشف غطای گل
با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق
اسکندری خورند در آن چشمه های کل
اول قدم که بوسه زندگل به پای ما
افتیم بر زمین و ببوسیم پای کل
گل ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ
آه از جفای کوچه و داد از جفای گل
گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد
صد آفرین به پنجه معجزنمای گل
ازگل ز بس که خاطر و دل ها فسرده است
گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل
بر روزگار خویش کنم گریه بامداد
چون بنگرم به خندهٔ دندان نمای گل
ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش
هستند خلق یکسره غرق عطای گل
امروز در قلمرو طوس از بلند و پست
آن جایگه کجاست که خالی است جای گل
آید اگر جهاز زره پوش ز انگلند
حیران شود ز لجهٔ بی منتهای گل
گر لای و گل تمام نگردد از این بلد
اهل بلد تمام بمانند لای گل
شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز
چندین هزار مسئله باشد ورای گل