95
شمارهٔ ۱۰۶ - شب و شراب
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید
روز از برون خیمه در استاد و جابجای
آن سقف خیمه اش را عمداً بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب کجاست آنکه چو شب در چکد به جام
گویی به جام ، اختر ناهید درچکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ
همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید
آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف ، می ز جام همی خواستی پرید
زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به
زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب
وصف شب و شراب ز من بایدت شنید
دوشینه خفته بودم در باغ نیم شب
کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید
کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان
بر آسمان شکفته چو بر دشت ، شنبلید
رفتم سوی کریچه که قفل خمار را
از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید
در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم
گفتی نبوده است درو هیچگه نبید
از خانه تافتم سوی دکان میفروش
کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید
رفتم درست تا به سرکوی گبرکان
ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید
نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح
برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید
در کوفتم به ستی و آواز دادمش
چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید
بگشود لرز لرزان در وز نهیب من
گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید
گفت ار به حسبت آمده ای اندر آی ، لیک
بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!
گفتم که باده خوارم ، نی مرد حسبتم
ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید
صبحست می بیار که مغز از فروغ می
روشن شود چو غرهٔ صبح از فروغ شید
دهقان از این حدیث به من بردرید چشم
وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید
گفتا که خواب من ببریدی به نیم شب
ای می پرست عیار ای شبرو پلید
گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز
پیش دکانت مطرف زربفت کسترید
گفت این نه نور روز است این زان قنینه هاست
کاستاد شامگاهان پیش بساط چید
گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر
ناگاه در برابر دکان فرو هلید
صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد
در حال شب درآمد و استاره شد پدید
وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی
گفتی درون جام گل زعفران دمید
گر زور می نبود کس از خواب نیم شب
با زور اهرمم نتوانست جنبنید
گر قوت شراب بدید و حیلتش
گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید
باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت
« رز را خدای از قبل شادی آفرید»
من این قصیده گفتم تا ارمغان برم
نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید
دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت
دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید
بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام
بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید
بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس
بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید
هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام
آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید
ای خواجهٔ کریم ! برآمد زمانه ای
کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید
دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف
بربست و گوش خویش به سیماب آکنید
در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ
کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید
هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت
در حال خار گشت و به پای دلم خلید
نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت
نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید
پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد
آن منج گم شودکه گل ناروا مکید
بذر هنر به مرز امل کشتم ای دریغ
کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید
چون روزگار سفله ندانست قدر من
کس را چه انتظار ازو بایدی کشید
شد بی تو یاوه دست وزارت که درخور است
انگشتری جم را انگشت جمشید
نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست
دارم عجب که با تو چگونه بیارمید
دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفله طبع
با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید
اصل تناسب است یکی اصل استوار
نتوان به جهد با منش این جهان چخید
آزادمردی و خرد و پاکی نیت
با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید
چندی ز روی حیف درخشنده گوهری
در پارگین شغل و عمل با خزف چمید
منت خدای راکه به فرجام رسته گشت
این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید
دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز
لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید
بر آن کتاب ها که بماند از تو یادگار
خواهند جاودان زه و احسنت گسترید
غرمی رمنده بود مرا طبع و این شگفت
کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید
زین دست شعر گفت نیارند شاعران
کز خشک بید، بوی نخیزد چو مشک بید