125
الحكایة و التمثیل
فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست