143
الحكایة و التمثیل
خاشه روبی بود سرگردان راه
خاشه میرفتی همه در کوی شاه
سایلی پرسید ازو کای پرهوس
خاشه چون در کوی شه روبی و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من این انعام بس
خاشه روب کوی شاهم نام بس
آنکه او داعی من آمد برین
یاد داریدش دعا از صدق دین
این دم از گفتن نیندیشم بسی
چون خموشی هست در پیشم بسی
زود خواهد بود کاین جان و دلم
فرقتی جویند از آب و گلم
شیر مرداگر دلت خواهد همی
عزم کن برگورم و بگری دمی
برسر عطار چون زاری گری
اندکی بنشین و بسیاری گری
باز پرس از حال من حالی براز
تاجواب تو دهم از گور باز
خالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگی من ببین در زیر خاک
یک دمم آبی فرست از اشک پاک
کاشکی هرگز نبودی نام من
تا نبودی جنبش و آرام من
هرکرا در پیش این مشکل بود
خون تواند کرد اگر صددل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زین چنین کاری که در پیش آمدست
علم مفلس عقل درویش آمدست