146
الحكایة و التمثیل
گشت یک روز از ایاز نازنین
در میان جمع سلطان خشمگین
خواند پیش خود حسن را شهریار
گفت ازین پس با ایازم نیست کار
جان من میجوشد از وی چون کنم
تخت بندش بر نهم یا خون کنم
یا کنم آزادش و سر در دهم
یا برانم از درش سر بر نهم
هرچه اورا سخت تر آید ز من
این دمش بیشک بسر آید ز من
چون وزیرش دید الحق سخت کوش
گفت باشد سخت تر چیزی فروش
آن سخن از وی خوش آمده شاه را
گفت بفروشید این گمراه را
چون سوی بازار بردندش دوان
شد خریدار از همه سوئی روان
عاقبت بخرید مردی نامدار
آن سمن بر را بدیناری هزار
چون برین بگذشت آخر چندروز
شد پشیمان خسرو گیتی فروز
خواجه راگفتا ایازم را بیار
خواجه آمد با ایاز شهریار
چون بدید از دور سلطان روی او
دید جان را موی یک یک موی او
شد خجل از کردهٔ خود شهریار
اشک بر رویش روان شد صد هزار
مرد را گفتا که بودی تو پلید
تا ایازم را توانستی خرید
تو ندانستی که هر نااهل و اهل
کی خرد معشوق شاهان را ز جهل
او سزای آن بود کز زخم تیغ
خون بریزندش بزاری بیدریغ
در سخن آمد ایاز نامدار
در میان گریه گفت ای شهریار
هرکه او معشوق را خواهد خرید
می بباید ازتن او سر برید
هرکه او معشوق را خواهد فروخت
شرح ده این همه که جان من بسوخت
چون خریدن را سزائی خون بود
گر کسی بفروشد او خود چون بود
عاشقی باید بمعنی پادشاه
تا تواند داشت معشوقی نگاه
کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست
از دو عالم مرد آن طاق آمدست
کعبه ای کانجا طواف جان بود
هرکسی را کی محل آن بود
مینترسی تو که چون نبود محل
هشت فردوست نهند اندر بغل
گر نبودی نور دل در پیش کار
هشت جنت را نبودی کار و بار
زندگی دل ز عشق جان بود
عشق جان از غمزهٔ جانان بود
هرچه ازجانان بعاشق میرسد
گر همه کفرست لایق میرسد