شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحكایة و التمثیل
عطار
عطار( بخش سی و دوم )
135

الحكایة و التمثیل

نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ آنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔ و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد