138
الحكایة و التمثیل
آن جوانی بود الحق بی خبر
رفت پیش شیخ حلوائی مگر
گفت من عمری بخون گردیدهام
بی سر و بن سرنگون گردیدهام
هم ریاضتها کشیدم بیشمار
هم شب و هم روز بودم بیقرار
نه بدیدم هیچ در عمری دراز
نه رسیدم من بهیچی مانده باز
شیخ گفتش تو غلط کردی مگر
کانچه جستی یافتی جان پدر
تو بهر کاری که رؤیت داشتی
یافتی چون کار آن پنداشتی
آنچه تو جوئی درین ره آن دهند
کفر ورزی کی ترا ایمان دهند
خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر
هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر
گر نخواهی برد چشمی زین جهان
کور میری کور خیزی جاودان
هر زمان زخمی زنی برجان خود
درد میدانی مگر درمان خود
یک نفس گوئی غم جان نیستت
هر نفس جز ماتم نان نیستت
آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس مردم اوفتاد
یاد کرد نفس را در هر نفس
گوئیا نام مهین نانست و بس