150
الحكایة و التمثیل
عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رؤیت آشکار
چل هزاران ساله بدهد بر دوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا بخود آیند باز
در نیاز افتند خو کرده بناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویشتن
میتوانم کشت ازین غم خویش من
باخدا باشم چو بیخود بینیم
تاکه با خود بینیم بد بینیم
آن زمان کز خود رهائی باشدم
بیخودی عین خدائی باشدم
هر که موئی پای آرد در میان
باز ماند یک سر موی از عیان
محو باید مرد در هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
گر سر موئی تفاوت میبود
جمله سر تاپای او بت میبود