145
الحكایة و التمثیل
نصر احمد اندر ایام بهار
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد