119
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز