150
الحكایة و التمثیل
گشت مجنون هر زمان شوریدهتر
همچنان در کوی لیلی شد مگر
هرچه را در کوی لیلی دید او
بوسه بر میداد و میبوسید او
گه در و دیوار در بر میگرفت
گاه راه از پای تا سر میگرفت
نعره میزد در میان کوی خوش
خاک میافشاند از هر سوی خوش
روز دیگر آن یکی گفتش که دوش
از چه کردی آن همه بانگ و خروش
هیچ دیوار و دری نگذاشتی
میگرفتی در بر و میداشتی
هیچ از در کار برنگشایدت
هیچ ازدیوار در نگشایدت
کرد مجنون یاد سوگندی عظیم
گفت تا در کوی او گشتم مقیم
من ندیدم در میان کوی او
بر در و دیوار الا روی او
بوسه گر بر در زنم لیلی بود
خاک اگر بر سر کنم لیلی بود
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر میبایدت
هر بصر را صد نظر میبایدت
تا بدان هر یک نگاهی میکنی
صد تماشای الهی میکنی
دل که دارد این نظر اندک قدر
مینیاساید زمانی از نظر
گر بجای یک نظر بودی هزار
آن هزاران دیده بودی غرق کار