137
الحكایة و التمثیل
چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار
با میان آورد عشقش از کنار
بر زلیخا شد همه عالم سیاه
تا کند یوسف بسوی او نگاه
ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست
تا زلیخا بر سر او میگریست
هر زمان از پیش او برخاستی
خویش از نوع دگر آراستی
جلوه میکردی بپیش روی او
ننگرستی هیچ یوسف سوی او
چون زلیخا شد بجان درمانده
حیلتی بر ساخت آن درمانده
خانهٔ فرمود بر هر سوی او
کرده صورت جمله نقش روی او
چار دیوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زلیخا پرنگار
لایق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز
چون نمیبیند چه خواهد بود نیز
چون رخم نقد عزیز عالمست
نیل مصرجامعم را شبنمست
چون عزیزم من چنین در چشم خود
برکشم چون مصر نیل از چشم بد
شش جهت در صورت خویش آورم
یوسف صدیق را پیش آورم
تا چو بیند نقش من از خانه او
همچو من از من شود دیوانه او
عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای
کرد یوسف رادرون خانه جای
یوسف از هر سوی کافکندی نظر
نقش آن دلداده دیدی پیش در
شش جهاتش صورت آن روی بود
ای عجب یک صورت از شش سوی بود
یوسف صدیق جان پاک تو
در درون خانهٔ پر خاک تو
چون نگه میکرد از هر سوی او
می ندید از شش جهت جز روی او
دید در هر ذرهٔ انوار حق
موج میزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهی و گر ماه دید
هر دو عالم نور وجه اللّه دید