شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
عطار
عطار( بیان وادی طلب )
166

حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود

وقت مردن بود شبلی بی قرار
چشم پوشیده دلی پرانتظار
در میان زنار حیرت بسته بود
بر سر خاکستری بنشسته بود
گه گرفتی اشک در خاکستر او
گاه خاکستر بکردی بر سر او
سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیده ای کس را که او زنار بست
گفت می سوزم، چه سازم، چون کنم
چون ز غیرت می گدازم چون کنم
جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت
چون خطاب لعنتی او راست بس
از اضافت آید افسوسم بکس
مانده شبلی تفته و تشنه جگر
او به دیگر کس دهد چیزی دگر
گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نه ای تو مرد راه
گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
پس ندارد شاه اینجا هیچ کار
سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
آن نظرکن تو که این از دست اوست
گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست
مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار
نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود
گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی ادب