163
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بود در کاریز بی سرمایه ای
عاریت بستد خر از همسایه ای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن می آمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو می کند
هیچ تاوان نیست هرچ او می کند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانه ای
حالتی تابد ز دولت خانه ای
تا در آن حالت شود بی خویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه