حکایت دیوانه ای که از سرما به ویرانه ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
124
حکایت دیوانه ای که از سرما به ویرانه ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه می شد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانه ای
عاقبت می رفت تا ویرانه ای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن