شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
عطار
عطار( عذر آوردن مرغان )
135

حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد

دردمندی پیش شبلی می گریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آن من
از جمالش تازه بودی جان من
دی بمرد و من بمردم از غمش
شد جهان بر من سیاه از ماتمش
شیخ گفتا چون دلت بی خویش ازینست
این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد در صد بلا
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست