150
پند دیوانه ای با خواجه ای ناسپاس
خواجه ای می گفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
آن سخن دیوانه ای بشنید ازو
گفت رحمت می بپوشی زود ازو
تو ز ناز خود نگنجی در جهان
می خرامی از تکبر هر زمان
منظری سر بر فلک افراشته
چار دیوارش به زر بنگاشته
ده غلام و ده کنیزک کرده راست
رحمت اینجا کی بود بر پرده راست
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار
جای رحمت داری آخر شرم دار
گر چو من یک گرده قسمت داریی
آنگهی تو جای رحمت داریی
تا نگردانی ز ملک و مال روی
یک نفس ننمایدت این حال روی
روی این ساعت بگردان از همه
تا شوی فارغ چو مردان از همه