163
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
بود مردی سنگ شد در کوه چین
اشک می بارد ز چشمش بر زمین
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
تا قیامت زو نبارد جز دریغ
هست علم آن مرد پاک راست گوی
گر به چین باید شدن او را بجوی
زانک علم از غصهٔ بی همتان
سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان
جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای
ره بر جانت درین تاریک جای
جوهر علمست و علم جان فزای
تو درین تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده ای بی راه بر
گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمان تر کسی
ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمان تر تو خواهی بود بس
گر بود ور نبود این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمان تر ترا
این جهان و آن جهان در جان گمست
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی
گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز
ور درین ره بازمانی وای تو
گم شود در نوحه سر تا پای تو
شب مخسب و روز در هم می مخور
این طلب در تو پدید آید مگر
می طلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت