شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید
عطار
عطار( دفتر دوم )
114

در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید

یکی پرسید از آن دانای اسرار
که کن زودم از این معنی خبردار
چو ما مردیم وصل حق بیابیم
حقیقت بود جان آنجا شتابیم
خبرمان بود زینجا و ز آنجا
چنان کامروز بر ماهست پیدا
چنین عقل و چنین ادراک اینجا
که ما دادیم سوی خاک اینجا
همان باشد بزیر خاک هان گوی
اگر مرد رهی شرحی از آن گوی
جوابش داد آندم پیر دانا
که این اسرار بیشک هست سودا
تو این دم سرّ جانان یافتستی
حقیقت سرّ پنهان یافتستی
ترا ارموز باید شد خبردار
که فردا را از آن باشی خبردار
خبر امروز باید بودنت هان
که گفتم با خبر مر نصّ و برهان
خبر امروز باید بودنت دوست
که آئی خود برون چون مغز از پوست
خبر امروز باید بودنت یار
که خواهی گشت در وی ناپدیدار
خبر امروز باید بودت از جان
ز بهر جان، تو دل چندین مرنجان
خبر امروز باید بودت از دل
که تا مقصود کل بینی بحاصل
هر آنکو با خبر امروز بیند
رخ معشوق جان افروز بیند
هر آنکو با خبر دیدست دلدار
چو اهل دل بود پیوسته بیدار
هر آنکو با خبر شد در بر دوست
یکی شد مر ورا هم مغز و هم پوست
خبر شد جان و سر را سرّ معنی
که اینجا یافتند دیدار مولی
ترا باید که باشی صاحب راز
خبر باید ترا ز انجام و آغاز
که باشد تا وصال اینجا بیابی
ورا در نقد حال اینجا بیابی
خبر دارم ز نقد حال امروز
که دارم در درون یارِ دل افروز
خبردارم من از دیدارِ رویش
فتاده این چنین در گفتگویش
خبر دارم که میپرسد خبر باز
که تا برگویم از جانان خبرباز
اگرچه در خبر سرّ کمالم
چنین افتاده در سرّ وصالم
خبر در وصل آنکس باز یابد
که اینجا اصل جانان باز یابد
مرا از وصل کل توفیق دادند
ز بود بودم این توفیق دادند
از آن بردستم اینجاگوی توفیق
که میگویم چنین اسرار تحقیق
هر آنکو اصل تحقیقی ندارد
در اینجا اصل توفیقی ندارد
طلب کن اصل تا تحقیق یابی
پس آگاهی از آن توفیق یابی
طلب کن اصل جان اینجایگه باز
که تا بینی یقین دیدار شه باز
خبر امروز اگر داری ز فردا
دوئی بگذار اینجا باش فردا
خبر امروز اگر داری حقیقت
یقین میدان همان بینی ز دیدت
خبر امروز اینجا میتوان یافت
کسی کاندر درون هردو جهان یافت
اگر امروز یابی آن خبر باز
همه اسرار یابی در نظر باز
نظر امروز بگشای ار توانی
که پیدا شد یقین سرّ نهانی
طلب کن از خود ای بیچاره مانده
چرا از خانهٔ آواره مانده
طلب کن از خود اینجا جوهر یار
که تو هم بحری و جوهر پدیدار
طلب کن از خود اینجا اصل بنگر
تو داری پای تا سر وصل بنگر
طلب کن از خود آنجا بود آن ماه
که گردانست اندر هفت خرگاه
طلب کن از خودش رویش عیان بین
فروغ روی او هر دو جهان بین
فروغ روی آن مه گر بیابی
چو من در جزو دنیا کل شتابی
فروغ روی آن مه هر دو عالم
حقیقت روشنست اینجا دمادم
غنیمت دان وصال یار اینجا
که بنمودست مر دیدار اینجا
غنیمت دان دمی چون یار داری
یقین بی زحمت اغیار داری
غنیمت دان وصالش را یقین تو
از او دوری حقیقت پیش بین تو
ترا امروز ای غافل در اینجا
نباشی اندر او واصل در اینجا
نیابی وصل تا جان درنبازی
که درجانبازی است این سرفرازی
نیابی وصل ای عطّار اینجا
چو میدانم که میدانی تو اینجا
ترا چندین معانی بهر این است
که یکی در یکی عین الیقین است
ترا عین العیان با تست دیدی
در اینجاگه بمنزل در رسیدی
رسیدی این زمان در منزل دل
حقیقت کرد دل مقصود حاصل
رسیدی این زمان در منزل جان
یکی بُد در یکی مر حاصل جان
کنون از سالکی عین وصالی
ز ماضی گشته مستقبل تو حالی
عیان حال این دم در خبر یاب
حقیقت جمله جانان در نظر یاب
اگر امروز باشی در خبر تو
یقین فردا توئی صاحب نظر تو
بوقتی کز سرشت خود برآئی
کسی گردی و آنگاهی خدائی
نداند هیچکس این راز دیدن
کجا اعمی تواند باز دیدن
همه کورند خورشیدست در جان
حقیقت نور جاوید است در جان
همه کورند و بر ایشان حرج نیست
از این کوری مر ایشان را فرج نیست
همه کورندو اینجا رهنما نیست
همه بیگانه گویا آشنا نیست
از این کوران دل عطّار بگرفت
دل و جانش همه دلدار بگرفت
از این کوران کجا بینائی آید
کسی باید که این سرّ برگشاید
همه کورند اندر آشنائی
همه یک اصل و مانده درجدائی
از این کوری اگر نوری پدیدار
شود پیدا مگر گردد خبردار
حقیقت چشم صورت کور ماندست
عجبتر جسم او چون حور ماندست
طلبکارست تا مطلوب دیده
بخود جویا شده محبوب دیده
طلبکار است نادان دیده اوست
درون جزو و کل گردیده با اوست
طلب ازدیده کن اینجا حقیقت
که ازدیده بیابی دید دیدت
چنان عطّار اندر دیده باقیست
که مانده مست او حیران ساقیست
چو ساقی دوست باشد خوب باشد
بخاصه کز کف محبوب باشد
چو ساقی یار باشد جامِ مل نوش
حقیقت جام از آن دلدارِ کل نوش
منم امروز جام عشق خورده
دریده اند اینجا هفت پرده
منم امروز پرده برفکنده
درون بحر کل گوهر فکنده
درون بحر کل من گوهر یار
حقیقت کردهام جوهر پدیدار
از این جوهر مرا کل حلقه گوش است
نه همچون دیگرم جوهر فروش است
حقیقت جوهری دارم در اسرار
درون بحر کل ازمن بدیدار
بمن پیداست اینجا هر چه پیداست
مرا اسرار کل اینجا هویداست
بمن پیداست اینجا هر چه دیدم
ز یکی من بکام دل رسیدم
بمن پیداست سرّ لایزالی
عیان من تجلّی جلالی
ز من پیدا ز من پنهانی آمد
ز من دانا ز من نادانی آمد
حقیقت پرده از رخ برگشایم
همه اسرارها پیدا نمایم
ولی اینجایگه جان درنگنجد
حجاب کفر و هم ایمان نگنجد
حجاب کفرو ایمان محو کردم
از آن اینجا حقیقت فرد فردم
بیان این بیان بسیار گفتم
در اینجاگه ز دید یارگفتم
بیان وقتی در اینجاگه توانم
یقین گردد چو نبود در گمانم
گمانم رفته است و بی گمانی است
نشانم این زمان در بی نشانی است
گمانم رفته اکنون دریقین است
دل و جانم در اینجا پیش بین است
گمان برداشتم در اصل جوهر
چو دیدم عاقبت من وصل جوهر
گمان برداشتم من در عیانش
یکی دیدم همه شرح و بیانش
زهی وصلی که رخ بنمود در جان
هزاران جان یقین بگشود از جان
یکی جانست و یک جانان دوئی نیست
تو یکی بین که مائی و توئی نیست
یکی جانست و یک جانان نظر کن
بدین معنیّ بیپایان نظر کن
یکی جانست و یک جانان یقین دان
تو جان در نزد جانان پیش بین دان
یکی جان و یکی جانان چگوئی
دوئی برداشتی دیدار اوئی
یکی جان در همه موجود باشد
یکی بیشک یقین معبود باشد
یکی دیدار چندین صورت آمد
از آن در احولی معذورت آمد
یکی دیدار اگر یابی یکی یاب
در این آیینه خود را بیشکی یاب
یکی دیدار عطّارست حیران
عجب چون خود بخود یارست حیران
یکی دیدار اگر داری نظر تو
درون خویشتن بینی گهر تو
یکی دیدار و گفتار از یکی هست
یقین میدان که کل او بیشکی هست
از آن عطّار هر دم جوهر و دُر
همی ریزد در اینجا زا سخن پُر
حقیقت هر یکی صد جوهر آمد
یقین هر بیت از جان خوشتر آمد
اگر صاحبدلی عطّار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
منم پنهان درون جمله پیدا
بهر کسوت که گردانم هویدا
یکی باشد نباشد ثانی من
نه دانائی و نی نادانی من
در آن حضرت نمیگنجد در آن ذات
نظر میکن تو اندر جمله ذرّات
منم درجمله اشیا گشته فانی
حقیقت در خدا غرق معانی
منم در حق حق اندر من نموده
ز خود با من بیان خود شنوده
منم در حق حقیقت حق بدیده
یقین بودها مطلق بدیده
چگویم برگشا این دیدهٔ راز
درون خود ببین انجام وآغاز
اگر این دیدهٔ دل برگشائی
ترا روشن شود سرّ خدائی
اگر این دیدهٔ دل باز بینی
درون دیدهٔ دل راز بینی
درون دیده دید دید یار است
در او هر لحظه صنع بیشمار است
هر آنکو صاحب اسرار باشد
ورا دائم دلش بیدار باشد
هر آنچه از اوّل آمدتا بآخر
حقیقت عقل اینجا کرد ظاهر
نمود عقل دان اشیا تمامت
مدار او را ز گردش استقامت
حقیقت عشق اینجا کل بسوزد
در آخر نیز عین دل بسوزد
بخواهی سوختن در آخر کار
چو خورشید یقین آید پدیدار
تو اکنون ذرّهٔ خورشید باشی
از آن اینجایگه جاوید باشی
دل تو هست خورشید حقیقی
که با روح القدس داری رفیقی
دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست
که دل مغزست و صورت نیز هم اوست
دلت بشناس تا حق را بدانی
که دل گوید ترا راز نهانی
بجان گردیدی اندر دوست مانده
چه گردد مغز جان بی پوست مانده
تو این دم مغز جان خود طلب کن
یقین راز نهان خود طلب کن
یقین چون آیدت تو بیگمان شو
حقیقت در یقین تو جان جان شو
الا عطّار الاّ بین اللّه
حقیقت زین دمت در قل هو اللّه
حقیقت آنچه داری بر کمالست
ترا اعیان و دیدار وصال است
زهی وصل و زهی اصل یگانه
که خواهد بود ما را جاودانه
خبردارم ز وصل یار اینجا
که دیدستیم اصل یار اینجا
منم با وصل و در اصلم نمودار
از آن مخفی شوم اینجا دگر بار
خوشا وصلی که آن آخر ندارد
کسی باید که در آن پایدارد
اگر آن وصل میجوئی در اینجا
تو داری پس چه میجوئی در اینجا
اگر آن وصل میجوئی فنا شو
هم اندروصل دیدار خدا شو
اگر آن وصل میخواهی بیندیش
که آن دریابی اینجاگاه از پیش
ترا وصلست و مانده بیخبر تو
نباشی غافلا صاحب نظر تو
ترا وصلست در دنیای فانی
یقین او را تو است و تو ندانی
ترا وصلست اینجا آشنائی
که بیشک در فنا کلّی بقائی
ترا وصلست اینجا گر بدانی
حقیقت سرّ اسرار معانی
تو ازجان و دگر چیزی نبینی
یقین میدان اگر صاحب یقینی
تو از خود جوی و هم از خود طلب راز
که ازخود یابی اینجا جان جان باز
تو از خود جوی چون عطّار دیدار
که خواهی گشت چون وی ناپدیدار
تو از خود جوی و چون من گرد واصل
که مقصود است اینجا جمله حاصل
تو از خود جوی اگر صاحب یقینی
که هم در خویش بود حق ببینی
تو از خود جوی وانگه باز ین راز
چو دریابی حقیقت تو سر افراز
سرافرازی کنی مانند منصور
شوی تو بیشکی در عشق مشهور
دم منصور اگر آید بدیدت
کند اینجا حقیقت ناپدیدت
فنا گرداندت تا سر بگوئی
نداری مخفی و ظاره بگوئی
اگر ظاهر کنی اسرار جانان
کشندت ناگهی بر دار جانان
ترا گر زهره اینجا پایدار است
حقیقت جای تو در پای داراست
بگو گر پایداری ضربت عشق
که تا چون او رسی در قربتِ عشق
بگو گر پایداری همچو او تو
همی گویم همی گویم همی گو
از اوّل تا بآخر اینت گفتم
از او اسرار کل اینجا شنفتم
نداری زهره تا این سرّ بگوئی
اناالحق همچو من ظاهر بگوئی
اگر می بگذری از جان تو مطلق
توانی زد دم کل در اناالحق
ز خود بگذر اناالحق زن در اینجا
اگر مرد رهی در زن در اینجا
حقیقت مرد ره تا زن نگردد
در این خرمن چو نیم ارزن نگردد
نداند هیچ چندانی که گوید
نیابد وصل چندانی که جوید
در این سرّ گر شوی از خویشتن پاک
بیابی تو درون جان و تن پاک
ترا زیبد اگر از خود گذشتی
یقین میدان که جزو و کل نوشتی
شوی فانی اگر خود را نبینی
یکی باشی اگر صاحب یقینی
ز خود چون درگذشتی از حقیقت
خدابینی تو بیشکی دید دیدت
اگر دیدار میخواهی فنا شو
پس آنگه در تمامت آشنا شو
اگر دیدار میخواهی چو منصور
یکی شو در یکی نورٌ علی نور
چرا ترسانی ای زهره ندیده
از آن اینجا توئی بهره ندیده
چرا ترسانی و نندیشی از راز
که تا گردی بسان من تو سرباز
چرا ترسی که آخر همچنین است
نظر بگشا گرت عین الیقین است
که خواهی مرد اینجا بیچه و چون
بخواهی خفت اندر خاک و در خون
چو خواهی خفت در خون آخر کار
تو اندر خاک بیشک ناپدیدار
شدن جانا اگر بادرد کاری
نمیبینم به از این یادگاری
اگر این یادگار اینجا بماند
کسی کاینجادل و جان برفشاند
دل و جان برفشان بر روی جانان
رها کن یادگاری سوی مردان
رها کن یادگاری سوی عشّاق
که گویند از تو اندر کلّ آفاق
رها کن یادگاری همچو مردان
ز کشتن همچو مردان رخ مگردان
منم سر برکف دستم نهاده
زهر موئی زبانی برگشاده
همی گویم اناالحق از دل و جان
چو منصورم رها کرده دل و جان
منم امروز در یکتائی خویش
نیندیشم من از رسوائی خویش
نیندیشم ز ننگ و نام اینجا
چو بیشک یافتستم کام اینجا
نیندیشم ز کشتن یک زمان من
که خواهم شد حقیقت جان جان من
مرا اینجا است وصل پار پیدا
حقیقت شد مرا دیدار اینجا
مرا اینجا است دیدار الهی
یکی دانم عزیزی پادشاهی
مرا چه نور چه ظلمت یکی هست
بنزدم فیل و پشّه بیشکی هست
برم چون جمله از یکی است موجود
نبینم هیچ جز دیدار معبود
برم جمله یکی است از عیانم
از آن بر تخت معنی کامرانم
منم بر تخت معنی شاه معنی
که هستم از یقین آگاه معنی
منم بر تخت معنی کامران من
حقیقت رفته در کون و مکان من
منم بر تخت معنی شاه و سلطان
حقیقت هم منم دیدار جانان
چو سلطانم کنون بر هفت کشور
دو عالم صیت من دارد سراسر
چو سلطانم کنون در سرفرازی
مرا زیبد حقیقت عشقبازی
چو سلطانم کنون در هر دو عالم
کنم اینجایگه حکم دمادم
چو سلطانم من اندر ملک امروز
کنم لشکر ز داد خویش پیروز
چو سلطانم من از وصل الهی
حقیقت صیتم از مه تا بماهی
چنان رفتست نامم در زمانه
که خواهم ماند اکنون جاودانه
منم سلطان معنی اندر آفاق
فتاده در نهاد واصلان طاق
منم سلطان معنی بیچه و چون
نموده روی خود در هفت گردون
منم سلطان معنی در حقیقت
که در معنی سپردستم طریقت
منم سلطان معنی در یقینم
که بیشک اوّلین و آخر آخرینم
منم سلطان معنی بیشکی من
که هستم اوّل و آخر یکی من
چو من دیگر نباشد در معانی
ندارم در همه آفاق ثانی
چو من امروز در سرّ اناالحق
که دارد در معانی راز مطلق
منم امروز راز یار گفته
حقیقت قصّهٔ بسیار گفته
بسی گفتستم از اسرار تحقیق
که تا دیدستم از دلدار توفیق
مرا توفیق اینجا هست ازدوست
که یکی کردهام هم مغز با پوست
همه اسرارها کردیم تکرار
اگر خوانی یقین یابی ز گفتار
دمی در این کتاب از جان نظر کن
دل وجان زین سخنها با خبر کن
ببین تا خود چه چیز است این کتابت
که تا آئی برون از این حجابت
چو برخوانی جواهر ذاتم ای دوست
بدانی بیشکی چون جملگی پوست
چو برخوانی جواهرنامهٔ من
ترا اسرار کلّی گشت روشن
چو برخوانی جواهرنامهٔ یار
ترا اندر درون اید بدیدار
چو برخوانی شوی در عشق واصل
ترا مقصود کل آید بحاصل
چو برخوانی بدانی راز جمله
تو باشی آنگهی اعزاز جمله
هر آنکو این کتب بر خواند از جان
حقیقت جانش گردد دید جانان
هر آنکو این کتب را باز بیند
بخواند در درون او راز بیند
اگر مرد رهی بنگر کتابم
کز این اسرارها من بی حجابم
حجابم رفته است این دم در اینجا
که دارم در یقین این دم در اینجا
در این اسرارهای برگزیده
که وصل آن به جز احمد ندیده
مرا روشن شد اینجا بعد منصور
بخواهم ماند من تا نفخهٔ صور
کتابم بیشکی اسرار جانست
در او سرّ حقیقت کل عیانست
عیان شد جملهٔ اسرارم اینجا
یقین شد بیشکی از یارم اینجا
همه سرّ عیان بالا بدیدم
در اینجا خویشتن یکتا بدیدم
منم اسرار دان در عشق امروز
میان سالکان در عشق پیروز
ز وصل جان جان دیداردارم
از ان دیدار من اسرار دارم
چو میبینم همه دیدار جانان
همی گویم همه اسرار جانان
چو میبینم همه نور خدائی
مرا زانست اینجا روشنائی
چو میبینم همه نور تجلّی
از آنم روشنست دیدار مولی
چو نور یار در جانم عیانست
از آن پرنورم این شعر و بیان است
چو نور یارم اندر اندرونست
مرا در هر معانی رهنمونست
چو نور یارم اینجا هست دیدار
همه درنور جانان ناپدیدار
چو نور یارم اینجا هست تحقیق
مرا از نور او اینجاست توفیق
چو نور یار اینجاگاه دارم
از آن دائم دلی آگاه دارم
منم اکنون شده آگاه جانان
سپرده اندر اینجا راز جانان
منم آگاه از اسرار بیچون
که میگویم همی اسرار بیچون
منم آگاه دانایم حقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
بمعنی اندر اینجایم سخنگوی
بمعنی بردهام در هر سخن گوی
سخن از من بمانده یادگارم
که در معنی حقیقت بود یارم
من آن سیمرغ قاف قرب هستم
که بر منقار قاف اینجا شکستم
من آن سیمرغ اندر قاف قربت
که دارم بیشکی دیدار حضرت
چو من دیگر نیاید سوی دنیا
که هستم در عیان دیدار مولا
زهی عطّار کز سرّ حقیقت
همه اسرار شد مر دید دیدت
زهی عطّار کز دیدار دلدار
دمادم میفشانی درّ اسرار
ترا زیبد که گفتی جوهر ذات
نموده اندر اینجا سرّ آیات
نمودی وصل جانان در یقین تو
میان سالکان پیش بین تو
حقیقت پیش بین سالکانی
که داری اصل در قرب معانی
زهی اسرار دانِ یار امروز
ز روی دوست برخوردار امروز
بَرِ معنی تو خوردستی در اینجا
حقیقت جوهر هستی در اینجا
بَرِ معنی تو خوردی در بر شاه
حقیقت برگشادستی در شاه
ثنایت برتر ازحدّ و سپاس است
که جان پاکت اکنون حق شناس است
شناسای حقی در دار دنیا
حقیقت دیدهٔ دیدار مولا
شناسای حقی در هر دو عالم
کز او میگوئی اینجاگه دمادم
شناسای حقی در جوهر عشق
توئی اندر زمانه رهبر عشق
توئی امروز اندر عشق رهبر
توئی در گفتن اسرار جوهر
توئی امروز دید شاه دیده
دو عالم نقش الاّ اللّه دیده
توئی امروز در معنی یگانه
دم منصور داری در زمانه
توئی منصور ثانی در یکی تو
دم او یافتستی بیشکی تو
توئی منصور اسرار حقیقت
دم کلّی زده اندر شریعت
توئی منصور اکنون راز گفته
همه در جوهر حق بازگفته
توئی منصور هستی جوهر الذّات
بتو محتاج گشته جمله ذرّات
توئی منصور عصر آفرینش
بتو روشن حقیقت نور بینش
توئی اسرار دان با حال بیچون
که داری از یقین دیدار بیچون
حقیقت هر که جان اینجا بیابد
حقیقت جان جان پیدا بیابد
چو جانانست درما رخ نموده
کنون اینجا رخ فرّح نموده
مرا جانان جان واصل نمودست
که مقصودم عیان حاصل نمودست
مرا جانان چنان کردست مشهور
یقین دانستم اینجا راز منصور
مرا آن راز پیدا شد بعالم
نمودستم از آن سرّ دمادم
حقیقت دم شد و همدم نماندست
وجود عالم و آدم نماندست
بصورت محو معنی رهبرستی
نخواهم کرد اینجا بت پرستی
چو ابراهیم گشتم بت شکن من
یقین دارم وجود جان و تن من
تن و جانم یکی اندر یکی است
دلم دیدار جانان بیشکی است
تن اینجا جانست بس مر تن نباشد
حدیث عشق بس در من نباشد
من اینجا نیستم بود خدایم
یکیام در یکی من نی جدایم
من اینجا نیستم چون جملگی اوست
حقیقت بود خود دانم که کل اوست
من اینجا این زمان معشوق جانم
که جان را بیشکی راز نهانم
من اینجا یافمت سرّ کماهی
حقیقت دید دیدار الهی
من اینجا یافتم اعیان آن ذات
که تابانست اندر جمله ذرّات
نظر کردم در آخر باز دیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
نظر کردم که عطّار است پویان
بهر جانب کمال عشق جویان
کمال عشق می عطّار جوید
از آن اینجا همه اسرار گوید
کمال عشق میجستم بهر راه
رسیدم این زمان اندر بر شاه
کمال عشق میجستم بهر راز
که تا دیدم کمال جاودان باز
کمال جاودانم هست حاصل
شدم اندر کمال عشق واصل
کمال عشق اینجا بازدیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
ز خود دریافتم اسرار بیچون
بدیدم در درون دیدار بیچون
ز خود دریافتم سرّی از آن باز
منم در جزو و کل انجام و آغاز
ز خود میبگذرم دیگر دمی من
که به از خود نیابم همدمی من
ز خود به همدمی دیگر که یابم
که یک ساعت بنزد او شتابم
ز خود به همدمی هم خویش دیدم
که اسرار همه در خویش دیدم
ز خود به همدمی میجُست عطّار
خودی خود ز خود کرد او بدیدار
ز خود به میندانم هیچ ذرّات
که چون جمله منم در عین آیات
به از من کیست ذات لامکانی
کز او دارم همه شرح و معانی
به از من جمله ذرّاتست در وصل
که ایشانند با من جمله در وصل
مگو عطّار خود را به ز هر کس
که این نکته در اینجا مر ترا بس
تو خود را کمترین جملگی گوی
کز این جاگه بری در جملگی گوی
تو خود را کمترین کن پیش جمله
چو هستی عین پیش اندیش جمله
اگر خود کمترین دانی در اسرار
ترا باشد حقیقت عین دیدار
هر آنکو خویشتن گم دید پیشست
وگرنه کفر او در عین کیش است