شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در صفات جام عشق فرماید
عطار
عطار( دفتر دوم )
135

در صفات جام عشق فرماید

بده جامی از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
بده جامی که هشیارم دگر بار
که گردم مست چون یارم دگر بار
بده جامی که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
بده جامی که جانان باز دیدم
از این دیدار او را باز دیدم
بده جامی که جانان آشکار است
مرا با دید او اینجا چکار است
بده جامی که جانانست پیدا
مرا با خویشتن کرد است یکتا
بده جامی دگر ما را تو ساقی
که تا مانم ز اصل دوست باقی
بده جامی که جانم گشت جانان
حقیقت رفت در دلدار پنهان
بده جامی که خود مست الستم
ولی ایجایگه من نیمه مستم
بیک ره مست کن ساقی مرا هان
از این بود وجودم هان تو برهان
بیک ره مست کن تا وارهم من
در اینجاگه کنون دادی و هم من
بیک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستی نمودم
ز مستی من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اینجا راز نقّاش
من اینجا دیدهام جان و جهانم
شده از روی او کشف عیانم
من اینجا دیدهام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نیک و بد باز
من اینجا دیدهام آن جان جانها
از او بشنیدهام شرح و بیانها
من او را دیدهام در خویشتن جان
حقیقت او من و من او یقین دان
من او را دیدهام در خویشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
من او رادیدهام عین صفائی
چه سود آخر که دارد بیوفائی
چنانش یافتم اینجایگه من
درون جان چون خورشید است روشن
چنانش یافتم اینجایگه دید
که در یکی از اویم عین توحید
چنانش یافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
چنانش یافتم درجان حقیقت
که پیدا است و هم پنهان حقیقت
چنانش یافتم اندر یکی من
که جمله اوست دیدم بیشکی من
منم با او و او با من یکی بین
مرا او بین و او من بیشکی بین
یکی بین همچو من تا این بدانی
حقیقت اوست اینجا در نهانی
یکی بین همچو من در عشق اینجا
که تا در یک یکی گردی مصفّا
یکی بین همچو من گر راز دانی
که از یکی نمودش بازدانی
یکی بین همچو من احوال مشو هان
چو پرگاری بسر چندین مدو هان
تو همچون نقطه و پرگار هستی
که درگردش خود اندر خویش بستی
تو گر این سر بدانی آخر کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
تو گراین سر بدانی هر دوئی تو
یکی بین و مبین در خوددوئی تو
از او او باز بین پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
سر نقطه ز اوّل می نگهدار
که چون دیگر نگشت از عین پرگار
زبالا سوی شیب آمد فرازش
دگر هم سوی بالا رفت بازش
چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او
ز شیب افتاده باشد بر زبر او
دگر نیم دگر چون گشت دربند
بآن سر در رسید و گشت پیوند
یکی شد اوّلش با آخر اینجا
یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا
پس آنگه اوّل و آخر یکی شد
چو بینی اوّل و آخر یکی بُد
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اینجایگه در
بدان اوّل چو نقطه مینهادی
سر پرگار اینجاگه گشادی
کجا بد اوّل پرگار گردان
ز اصل اوّلش اینجا یقین دان
ز اوّل باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
ز اوّل بازدان و آخرین یاب
توئی نقطه یقین عین الیقین یاب
اگر اوّل بدانی تا چه کردی
مسافت کن که آنگه ذات فردی
اگر اوّل بدانی آخرینت
شود روشن عیان عین الیقینت
اگر اوّل بدانی واصلی تو
وگرنه بیشکی بیحاصلی تو
اگر اوّل بدانی آخر راز
ترا این در شود اینجایگه باز
اگر اوّل بدانی بیشکی تو
که پرگار است ونقطه بیشکی تو
رهائی یابی از این چرخ گردان
یکی گردان رخ از این سر مگردان
چو پرگاری و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
تو با خود عشقبازی کردی ای یار
شدی هم نقطه و هم عین پرگار
اگر اوّل ترا شد منکشف راز
بدیدی هم ز خود انجام و آغاز
توئی پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اوّلش اینجا یقین دان
چنان ماندست اینجا نقطه بیچون
ولی پرگار میگردد ز بیرون
چنان ماندست اینجاگاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
چنان ماندست نقطه باز در خویش
که تا دیدست آن آغاز در خویش
چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل
که تا چون برگشاید راز مشکل
چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان
که پرگارست اندر هر دو گردان
در این پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستی ز بودش با خبر تو
ولیکن نقطه در وی محو ماند
بدانم تا که این مرموز داند
یکی گردید هر دو در خرابی
خرابی یاب تا این سر بیابی
یکی گردید در یکتای بیچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
شود آخر خراب این نقش پرگار
فروماند ابی تو او ز رفتار
ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است
ترا گفتم من این راز نهانی است
ابی تو هیچ دان اینجایقین دان
که چیزی می نماند جز که جانان
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر
بجز جانان نبینی آخر کار
بجز جانان نماند لیس فی الدّار
بجر جانان نخواهد ماند در دید
خوشا آنکس کزین معنی نگردید
بجز جانان نخواهد ماند پیدا
که اوزانم ز بود خویش یکتا
بود باقی به جز او جمله هیچست
که میدانم که نقش هیچ هیچست
اگر مرد رهی میبین و مینوش
تو جام عشق چون حلّاج مینوش
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقیقت نقطه را اینجا نگهدار
ز نقطه مگذر و میباش ساکن
که تا چون انبیا باشی تو ایمن
ز نقطه مگذر و پرگار میبین
همه ذرّات را در کار میبین
ز نقطه مگر و پرگار دریاب
وز این هر دو نمود یار دریاب
نموداوست این هر دو حقیقت
کز این هر دو بیابی دید دیدت
نمود اوست این هر دو جهانست
یکی کونست و دیگر مر مکانست
نمود اوست اینجاگه مکان بین
یقین در کون سرّ او عیان بین
از این هر دو نمودار خدائی
مکن گر عاشقی اینجا جدائی
از این هر دو نمود سرّ جانان
دمادم بین هزاران سرّ پنهان
از این هر دو نمود لایزالش
نظر میکن تجلّی جلالش
از این هر دو نمودار یقین باز
یکی انجام دان و دیگر آغاز
توئی هر دو در اینجاگه بدانی
که هم در هر دو پیدا و نهانی
توئی این هر دو کاینجا اصل هستی
ولیکن هم بلند و عین پستی
توئی این هر دو کاندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید پدیدار
نمود هر دو از بهر تو پیداست
که این هر دو یقین در جوهر لاست
تو از آن اصل وصل خویش دریاب
یقین از جمله اصل خویش دریاب
وجودت از همه اشیات پیداست
ولیکن جان و دل از جوهر لاست
ز لامگذر که کس از لا نرفتست
بجز الاّ کسی الّا نرفتست
ز لا مگذر اگر اسرار بینی
تو از لا نقطه و پرگار بینی
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود یار بشناس
ز لا هم نقطه بین و عین پرگار
حقیقت لا نظر کن جوهر یار
که میداند که سرّ لا چگونست
اگرچه هم درون و هم برونست
که میداند که سرّ لاست در ما
شده اینجایگه دانا و بینا
که میداند که لا خود راست تحقیق
دهد آن را که خواهد عین توفیق
نمود لا هر آنکو یافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پیدا
نمود لا اگر رویت نماید
ترا از بود خود کلّی رُباید
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
مرو در لا و گر خواهی شدن تو
حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زنی کل در اناالحق
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بیشک دید پیدا است
براه شرع رو زنهار عطّار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
براه شرع رو عطّار زنهار
چکارت این زمان با لاست چون یار
براه شرع رو پیداست دیدت
حقیقت با تو در گفت وشنیدست
براه شرع رو تا آخر ای دوست
ترا مغز است بنموده عیان پوست
دم آندم بدم با خویشتن تو
از او اینجا درون جان و تن تو
اگرچه اصل تو از لاست موجود
ولی کار است با دیدار معبود
نماید روی اندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید بدیدار
که محو جاودان گردی ز بودت
فنا گردد بیکباره نمودت
تو تا در صورتی مر صاحب دل
نداند مر ترا اینجای واصل
تو تادر صورتی مر صاحب جان
ترا اینجا بداند جمله جانان
تو اندر صورتی در یاب مطلق
تو باشی در نمودجملگی حق
تو تا در صورتی و عین آیات
کجا باشی حقیقت بیشکی ذات
تو تا در صورتی و مانده درخویش
کجا هرگز رود این پرده از پیش
تو تادرصورتی ای مانده غافل
کجا دریابی این مقصود حاصل
تو تا در صورتی درماندهٔ تو
چو حلقه بر دری درماندهٔ تو
تو تا در صورتی کی گردی اللّه
ز صورت بگذر و بنگر هواللّه
همه گفتار تو از بهر صورت
بدینجاگه حقیقت در حضورت
چو کردی در وصالش آخر کار
نمودی مر مرا اعیان دیدار
دل وجان نیز واصل نیز گردی
دوئی نیست و حقیتق عین فردی
کنونت اندر اینجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
فنا را آخر کارت یقین است
که جان و دل حقیقت پیش بین است
فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی
سخن پیوسته در عین فنا گوی
فنا آخر بقای تست اینجا
که راحت در فنای تست اینجا
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بیکبار
چو میدانم که در آخر فنایست
مرا دیدار کل عین بقایست
چو میدانم که خواهم شد فنا من
بیابم در فنا دید بقا من
چرا چندین سخن میبایدم گفت
که آخر در فنا میبایدم خفت
نشیب خاک اینجا هم فنایست
ازل را با ابد دید خدایست
در اینجا بازیابم اصل کل باز
در اینجا مینبینم اصل کل باز
من این را اختیار خویش دیدم
که آن اسرار کل از پیش دیدم
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک
وصال اندر دل خاکست جانان
که اینجا جوهر پاکست جانان
ووصالم در دل خاکست تحقیق
که در اینجا بیابم عین توفیق
وصالم در دل خاکست تنها
در اینجاگه نمایم جمله تنها
وصالم در دل خاکست دیدار
که اینجا میشوم من ناپدیدار
وصالم در دل خاکست آخر
که دیدارم شود اینجای ظاهر
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقیقت محو گردد جمله ذرّات
وصالم محو فی اللّه است مانده
که اینجا حسرت وآهست مانده
اگرچه وصل اینجا نیز هم هست
ولکین وصل خود اینجا دهد دست
اگرچه هست اینجا وصل جانان
ولیکن اندر اینجا اصل جانان
نهانم باز در محو حقیقت
چنین گفتست تفسیر شریعت
همه اینجاست حاصل آخر ای دوست
مرا بیرون براز دیدار این پوست
خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد
بشد زینجایگه در حضرت فرد
خوشا آنکس کز این عالم فنا شد
از این خانه بدان سوی بقا شد
خوشا آنکس کز این عالم بیکبار
وجودش در حقیقت ناپدیدار
برفت از خویش و در جانان یقین یافت
در اینجاگاه کل عین الیقین یافت
برست از خویش وانگه دید جانان
ز دید خویش شد یکباره پنهان
چه خواهی کرد این دنیای غدّار
که اندر وی بماندستی گرفتار
چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست
طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست
چه خواهی گلخنی پر دود و آتش
کجا گه چیستی تو اندر او خوش
چه خواهی گلخنی پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اینجا حواست
تو اصل گلخنی نه عین تقوی
که تا یابی در او دیدار مولی
رها کن بگذر از این گلخن اینجا
نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا
تو درگلخن ندیدی گلشن جان
از اینرا ماندهٔ افگار و حیران
درونت گلشن و تو گلخنی آی
بمانده در تف ما و منی آی
اگر آن گلشن اینجا باز یابی
از این گلخن سوی گلشن شتابی
رها کن گلخن دنیا چو مردان
رخ خود را از این گلخن بگردان
رها کن گلخن دنیا چو عطّار
که تا آن گلشنت آید پدیدار
اگرچه این بیان گفتیم مطلق
مرا افتاد ز آنجا کار با حق
مرا مقصود حقّ است از میانه
وگرنه این همه دانم فسانه
مرا مقصود حقّست و نه باطل
که مقصود از حقم آید بحاصل
مرا مقصود جانانست یارم
وگرنه با چنین گلخن چکارم
مرا مقصود جانانست و دیدار
که دروی گردم اینجا ناپدیدار
مرا مقصود جانانست بیچون
که تا اینجا نمایم من دگرگون
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و ازوی شده من جمله واصل
مرا مقصود جانانست دریاب
اگر مرد رهی چون من خبریاب
مرا مقصود جانانست اینجا
که در خویشم کند بیخویش و یکتا
مرا مقصود جانانست بیشک
که در من او شوم از دید او یک
مرا اینست مقصود از جهانم
که این باشد همیشه زو عیانم
مرا اینست مقصود و دگر هیچ
که اینجا مینداند بی بصر هیچ
چو خورشید است پیدا عین دیدار
ولی ذرّه در او شد ناپدیدار
بقا آن دانم اینجاگه بیابم
چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم
بقا آن دانم و اینجاست رازم
سر و جان پیش یار خود ببازم
بقا اینجاست در عین فنا باز
ولیکن در فنا بنگر بقا باز
بقا اینجاست در عین حقیقت
اگر می بازبینی در شریعت
بقا اینجاست گر از سالکانی
سزد کاین نکتهها را باز دانی
بقا اینجاست بنگر در بقایت
که خودخواهد بدن آخر فنایت
بقا اینجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسی در قربت کل
بقا اینجاست گر دانی در اسرار
وجودت از میانه کل تو بردار
ترا اینجاست مردان حقیقت
بقا را یافتنداندر شریعت
بقا اینجا بجوی و جاودان شو
تو چون عطّار بی نام و نشان شو
بقا اینجاست میجوئی بقایت
بقا اینجاست میجوئی لقایت
بقا اینجاست اگر فانی بباشی
بقای کل در اینجاگه تو باشی
بقا اینجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
بقا با تست میجوئی ز هر دید
نیاید راست این معنی ز تقلید
بقا با تست گرچه در فنائی
درآخر آن زمان کلّی بقائی
بقا آمد فنا نزدیک عشّاق
که تااندر فنا گشتند کل طاق
بقا آمد فنا نزدیک مردان
فنا گشتند ودیدند اصل جانان
بقا آمد فنا نزدیک ذرّات
از آن گشتند محو عین ذرّات
بقا آمد فنا در آخر ای دوست
بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست
تو ای عطّار آخر از چه رازی
که در سرّ بقایت عشقبازی
ترا این عشقبازی از کجایست
که معنیّت چنین بی منتهایست
ترا این عشقبازی از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
کمال عشق تو عین فنایست
فنایست عاقبت دید بقایست
کمال عشق تو نزدیک جانست
که جانت بیشکی اسرار دانست
کمال عشق تو اندر یکی بود
که چندینی عجایب روی بنمود
تو گفتی نی همه او گفت اینجا
دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا
تو گفتی نی همه او گفت از خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
تو گفتی نی همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
تو گفتی نی همه او گفت در جان
ترا بنمود روی خویش اعیان
اگر مرد شهی منگر در این راه
حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه
اگر مرد رهی خود شاه با تست
حقیقت این دل آگاه با تست
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عیان شاه مانده
دلت آگاه وجان آگاه گشته
حقیقت هر دو دید شاه گشته
دلت آگاه وجان آگاه از این راز
که پرده گشته از رخسار شه باز
دلت آگاه و جان آگه چه جوئی
چو دانستی دگر چندین چه جوئی
دلت آگاه شد از جان جان نیز
در اینجا یافته جانان عیان نیز
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعیان
شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور
چرا چندین سخن گوئی حقیقت
چو پیدا شد نموددید دیدت
وصال یار داری در عیان تو
بدیدی کام اینجا رایگان تو
وصال یار دیدی هم در اینجا
شدی در جزو و کل امروز پیدا
جدائی نیست اکنون و یکی آی
حقیقت در جدائی بیشکی آی
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستی در صفات سرّ پیروز
جدائی شد خدائی گشت پیدا
تو هم دانائی اینجاگاه و بینا
کنون هستی ولیکن درحقیقت
فرومگذار یک لحظه شریعت
فرو مگذار یک دم دید جانان
همیشه باش در توحید جانان
فرو مگذار یک دم سرّ مطلق
چو پیر خویشتن میزن اناالحق
چو پیر خویشتن امروز رازی
که ازخلق جهان تو بی نیازی
چو پیر خویشتن امروز هستی
ولی میکن تو همچون پیر مستی
بعزبت خود بخود میگوی این راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
بعزّت خود بخود عین الیقین باش
ز سرّ ذات خود را پیش بین باش
دمی از عشق خالی نیستی هان
که اندر عشق گوئی نصّ و برهان
از آن بر جملهٔ عشّاق میری
که هر دم پیش از مردن بمیری
از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی
که صیتت رفته از مه تا بماهی
از آن بر جملهٔ عشّاق سرور
شده کامروز هستی پیرو رهبر
از آن امروز در هردوجهانی
که هم کونی و هم عین مکانی
از آن امروز این سر یافتستی
که سوی جزو و کل بشتافتستی
از آن امروز ذاتی در همه تو
که افکندی در اینجا دمدمه تو
از آن امروز پیر راز بینی
که هستی بیگمان و در یقینی
از آن امروز منصوری تو در ذات
که هستی جان بلی در جمله ذرّات
ندید است این زمان چون تو زمانه
که هستی بیشکی از حق یگانه
یگانه هستی امّا میندانند
بدانند این زمان کاین را بخوانند
اگرچه از خودی امروز پیدا
حقیقت محو شد در جان جانها
تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا
چو میدانی که کل یکیست اینجا
حقیقت وصل هست و اصل دیدی
ابا صورت بکام دل رسیدی
ز صورت جمله معنیت بدید است
ولی معنی ز صورت ناپدید است
زهی معنی بی پایان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
مرا دلدار هست امروز ساقی
که خواهد بود ما را یار باقی
چنان مستم از اویش بی می خم
که از مستی شدی در جزو و کل گم
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بیکبار
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقیقت جملگی پوست
چنان مستم که هستم در یقین او
چو او اینجاست ما را گفت و هم گو
چنان مستم که جمله یار دیدم
یکی اندر یکی دلدار دیدم
چنان مستم که هستم در اناالحق
همی گویم دمادم من اناالحق
اناالحق میزنددلدار خود را
یقین یکیست بیشک نیک و بد را
اناالحق میزند اندر مکان یار
که خود میبیند اندر عین دلدار
اناالحق میزند اندر حقیقت
که پیدا کرده از دیدش شریعت
اناالحق میزند جانان که خویشست
نهاده دید خویشش جمله پیشست
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
اناالحق میزند بیچون در اینا
که در آخر بریزد خون در اینجا
مرا تحقیق اندرآخر آن ماه
که از سرّ ویم امروز آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بحکم شرع یارم کُشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
بحکم شرع خواهد کُشت دلدار
مرا تا در یکی گردم نمودار
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بیرون شوم چون مغز از پوست
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلّی شوم از شاه آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بکش جانا که رازت گفتهام من
دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من
بکش جانا که گفتم بیشکی راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
بکش جانا که گفتم راز اینجا
بگفتم راز تو سرباز اینجا
چو رازت کردم اینجا آشکاره
بکن در عشقم اینجا پاره پاره
چو رازت گفتم از جان درگذشتم
بساط عقل اینجا در نوشتم
کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم یک دم از دیدت گذشتن
سر و جان زان تست و می ندانم
یقین اکنون که چیزی پایدارم
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنون گر تو بردار
کنی من بندهام تو شاه جانی
مرا دایم تو جان جاودانی
هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید
اناالحق بی سر اینجاگه نماید
هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه
برش موئی بود از چاه تا ماه
هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور
برش موئی بود نورٌ علی نور
هر آنکو کشته شد از عشق رویت
یکی بیند سراسر گفتگویت
هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان
حیات جاودانی یافت اعیان
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
بموئی نیستم من اندر این سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
بموی اندر این سر نیستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
توی جز تو که است آخر بگویم
که تاکم گردد اینجا گفتگویم
همه از بهر تست اینجای گفتار
که میگویم دمادم سرّ اسرار
چو از بهر تو گفتار است اینجا
از آن عطّار بیزار است اینجا
ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو
نمائی رازهایت دمبدم تو
که میداند ترا تا خود چه چیزی
که هستی قلبی و چون جان عزیزی
که داند تا تو خوداینجا که ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
بهر چیزی که دیدم در زمانه
رخ خوب تو دیدم در میانه
بهر چیزی که من کردم نگاهی
رخ تو دیدم از مه تا بماهی
بجز تو نیست ای ذات همه تو
یقین دانم که ذرّات همه تو
توئی چیز دگر اینجا نبینم
که از تو بیگمان اندر یقینم
توئی جز تو ندارم هیچ دلدار
تو هستی جوهر و هم خود خریدار
تو هستی عاشق و معشوق ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
تو هستی عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اینجا جمله ذرّات
دمی وصلی تو بنمائی در این سر
که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ
همه عشّاق را در خون ودر خاک
فکندی تا شدند از اصل تو پاک
همه عشّاق حیرانند اینجا
بجزدیدت نمیدانند اینجا
همه عشّاق اینجا کشته کردی
میان خاک و خون آغشته کردی
نداند هیچکس عشق تو جز خویش
که عشق ذات خود دیدی تو از پیش
قلم راندی ز حکم یفعل اللّه
ز سر خویش هستی جان آگاه
قلم راندی کنون بر من در اینجا
که بگشادم ز دیدت در در اینجا
ز عشق ذات کار خویش کرده
همه ذرّات را در پیش کرده
ندارد او به جز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
بجز روی تو هر جائی ندیدند
همه در پیش رویت ناپدیدند
تو پیدا این چنین پنهان چه داری
از آن کز ذات خود خود را بداری
تو پیدا این چنین پنهان چرائی
از آن کز ذات خود بی منتهائی
بسی از خویش بنموده در اسرار
همه پیدا شدم در عین دیدار
کجا دانم در اینجا شرح آن داد
ولی پیش رخت خواهیم جان داد
گمان عشق تو منصور دیدست
کنون اندر کمالت ناپدیدست
تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز
یکی در کوی عشقت گشته سرباز
تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا
دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا
تو شد وز تو اناالحق گفت در دید
یکی شد در عیان سرّ توحید
تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت
بیکباره فنا شد از طبیعت
طبیعت هم توئی اندر زمانه
حقیقت جوهری بهر نشانه
در این عالم نمودستی تو از خویش
وزان جانها تو کردستی بسی ریش
ز بهر دید خود این جوهر پاک
نموداری نمودی در کف خاک
کف خاک این شرف دیدست جانا
که تو امروز در اوئی هویدا
کف خاک این شرف در جاودان یافت
که از تو نقش خود او بی نشان یافت
کف خاک از تو اینجا یافت مقصود
که دارد دید تو اینجای معبود
کف خاک این همه دیدار دارد
که اینجا از توکل اسرار دارد
کف خاک این همه دیدار بنمود
ز تو این جملگی اسرار بنمود
کف خاکست این دم جسم عطّار
توئی اینجا ورا گشته نمودار
کف خاکست این دم در میانه
ز تو دیده وصال جاودانه
کف خاکست اینجا راز دیده
جمال رویت اینجا باز دیده
کف خاکست بادی در میانش
توئی اینجایگه مرجان جانش
کف خاکم بتو دیدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
کف خاکم بتو دیده جمالت
رسیده هم ز تو اندر وصالت
کف خاکم بتو پیدا شده باز
ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز
کف خاکم زبانی در دهانم
حقیقت نور دل هم جسم و جانم
کف خاکم ولی اندر درونم
تو بودی و تو باشی رهنمونم
کف خاکم حقیقت هم تو جانی
که گفتی از نمود خود معانی
کف خاکم تو هستی عقل و ادراک
دگر او گه کجا یابد کف خاک
کف خاکم حقیقت هر چه هستم
که از دیدار و رخسار تو مستم
تو میبینم از آنم عین گفتار
نموده از تو چندین سرّ اسرار
جهان از روی تو حیران بماندست
فلک هم نیز سرگردان بماندست
جهان از روی تو پر شور و شوقست
مر از روی تو هر لحظه ذوقست
نداری اوّل و آخر چگویم
از این باطن عیان ظاهر چه جویم
توئی اینجا و آنجاهم تو باشی
مرا هر جایگه همدم تو باشی
دل عطّار از تو شادمانست
برون از کون و در عین مکانست
دل عطّار از تو در وصالست
توئی امروز با تو در جلالست
بتو میبیند اکنون آفرینش
توئی او را یقین در عین بینش
بتو میبیند اینجا عین هستی
که در ذرّات او واقف شدستی
تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار
ولی رسمی است اینجاگاه عطّار
تو اکنون واقفی و راز دانی
که خود انجام و خود آغاز دانی
تو اکنون واقفی در هر چه دیدی
کمال خویش دیدی در رسیدی
ز دید هستی خود بر خودی تو
یکی دیدی ابی نیک و بدی تو
قلم در قدرت بیچون تو راندی
حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی
تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز
خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز
خبرداری و از اسرار خویشی
که اینجا نقطه و پرگار خویشی
ندیدی غیر این جاگه به جز خویش
ولکین پردهٔ انداخته پیش
ندیدی غیر خود اندر صفاتت
شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت
ندیدی غیر خود در جان و در دل
خودی اینجایگه ای دوست واصل
توئی جز تو نمیبینم یکی من
که جز تو نیستی خود بیشکی من
ندارم جز تو میدانی حقیقت
که گفتم با تو هم از دید دیدت
صفاتت این همه بنموده اینجا
وصالت عشق در بگشوده اینجا
صفاتت این همه بنموده در دید
دل و جانم ز یکی برنگردید
ترا میبینم اندر پرده اینجا
که دیدت باز پی گم کرده اینجا
چرا خود گم نمودی در نمودار
کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار
چو وصل تو هم از خویشست دانم
ز وصلت گویم و در وصل رانم
جواهرنامهٔ تو هر زمانی
که گفتستم من از هر داستانی
ز وصل تو چو جمله من تو دیدم
ز دید تو بدید خود رسیدم
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
بتو دیدار تو هم یافتم باز
ز تو در سوی تو بشتافتم باز
بسی میجستم از دیدار تو دوست
ترا تا مغز گردی و مرا پوست
ز وصلت آن چنانم کان تو دانی
بکن با من تو جانی و تو دانی
تو دانی گر چه من دانستهام راز
مرا سر زود هان از تن بینداز
بجز این صورتم چیز دگر نیست
ترا افتاده جز بر خاک در نیست
سوی خاک درت افتاده خوارست
حقیقت وصلت اینجا پایدارست
اگرچه سرفرازم کردهٔ تو
ز تو هم عین رازم کردهٔ تو
مراگفتی همهٔ اسرار جانان
نمودستم در این گفتار جانان
منم آب و توئی خورشید اینجا
بتو دارم همه امّید اینجا
منم آب و تو خورشیدی فتاده
حقیقت نور خود بر من گشاده
توئی اینجا یقین نور جلالم
من اینجا ازتو در عین جلالم
جمالت را جمالت یافته باز
خبردار است از انجام و آغاز
خبردارم در اینجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستی ز خود پاک
همه از تو بتو اینجا نمودار
شده الاّ منم کل صاحب اسرار
منم هم من توئی اسرار گفته
تو دیداری کل از دیدار گفته
منم هم من توئی جان و جهانم
تو میگوئی که من چیزی ندانم
ز دانائیّ تو لافی ز دستم
که از دیدار تو واله شدستم
ز دانائی تو اینجا خبردار
شدم بنمودمت با جمله گفتار
دلم بربودی اوّل باز دادی
درم بستی و آخر برگشادی
چنانم جان یقین کردی بخود گم
که همچون قطرهٔ در عین قلزم
من این دم با تو و گمگشته در تو
بساط نیستی بنوشته در تو
به هستی تو اینجا مست گشتم
دگر درخاک راهت پست گشتم
دگر از نیستی هستی نمودی
ز دستانت بسی دستان نمودی
ز هستی تو جانا در خروشم
چو دیگی در برت تا چند جوشم
ز هستی تو اینجا نیست گشتم
چو در جمله توئی یکیست گشتم
عیان تو شدم امّا نهانی
ز دریای غمت در بی نشانی
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
ولی خود را تو میدانی خود و خویش
که صورت این زمان برداشت از پیش
توئی این دم که هم جانی و همدم
حقیقت راز میگوئی دمادم
اگر خواهی بیک ساعت برانی
وگر خواهی به یک لحظه بخوانی
کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم
ولیکن از نشان گر بی نشانم
نشانم هم ز تست و گاهگاهی
در این عین نشان در تو نگاهی
کنم تا زانکه کل اصلت بیابم
همی خواهم که کل وصلت بیابم
یقین دانم که میبینم ترااصل
ز دید وصل تو میبایدم وصل
وصال از دیدن روی تو دیدم
حقیقت وصل در کوی تو دیدم
من اندر کوی تو دیده وبالم
ولی آخر ز تو عین وصالم
وصال من ز دید تست جانا
که گردی با خودم در وصل یکتا
وصال من اباتست و دگر نه
توئی با جمله و کس را خبر نه
خبر میکن تو جانانم ز ذرّات
که تا کلّی رسد جانم در این ذات
نداند هیچکس مر عشقبازی
ترا تا چند زینسان عشقبازی
نداند هیچکس نشناخت رویت
همه ذرّات اندر گفتگویت
همه با تو تو با جمله در آواز
همی گوئی حقیقت هر بیان باز
همه با تو تو با جمله سخنگوی
ترا افتاده اندر جستن و جوی
همه با تو تو با کل درمیانی
حقیقت جانی و هم جان جانی
که داند بود تو از اوّل کار
که چون اینجا شدی از خود پدیدار
که داند بود تو اینجا بتحقیق
مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق
حقیقت برتر از حدّ و قیاسی
تو بود خویشتن هم خود شناسی
تو بود خود یقین از بود دیدی
کنون در مرکز اصلی رسیدی
تو بود خویش دانستی یقین باز
که اینجاگه شدی در خود سرافراز
تو بود خویش دانستی بتحقیق
هم ازدید تو خواهد بود توفیق
تو بود خویشتن دانی حقیقت
کمالت یافتی عین شریعت
از اوّل تا بآخر راز دیدی
که خود را هم زخود می باز دیدی
تو بود خود یقین از بود دیدی
که خود بودی و خود معبود دیدی
تو بود خویش دانستی و کس نه
یکی اندر یکی در پیش و پس نه
از اوّل تا بآخر در نمودی
ز بهر ذات خویش اندر سجودی
از اوّل تا بآخر در یکی باز
نمودی هر چه بودی بیشکی باز
ز اوّل تا بآخر شاه هستی
که از بود خودت آگاه هستی
دوئی برداشتی در نیستی دوست
یکی میبینم این دم مغز با پوست
دوئی برداشتی و راز گفتی
نمود جوهر خود بازگفتی
بخود اسرار خود جانان در اینجا
که در بود خودم در عشق یکتا
ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی
جمال خویش را هم خود بدیدی
نمیدانم دگر تا من چگویم
تو اینجا با منی دیگر چه جویم
تو اینجا با منی من با تو دمساز
ز تو بشنفته گفته هم بتو باز
ز تو بشنفتهام هم با تو گفته
منم این جوهر اسرار سُفته
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگرچه جز یکی دیدت ندانم
منم واقف شده از تو خبردار
تونیز از من من از تو هم خبردار
منم واقف شده از دید دیدت
بسی گفتیم از گفت و شنیدت
منم واقف شده تو واقف من
حقیقت در بطونی واصف من
چگویم وصف تو خود وصف کردی
که بیشک در همه جائی و فردی
چگویم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جانی و شده درجان تو حاصل
ندانم وصف تو ای واصف کل
توئی بیشک حقیقت حاصل کل
چنان حیران و مدهوشند و خاموش
از آن جامی که کردند در ازل نوش
چنان افتادهاند حیران شده پاک
که بر سر کردهاند از سوی تو خاک
ز شوقت در یکی خاکند و خونند
حقیقت هم درون و هم برونند
اگرچه وصف انسانست بسیار
توئی مر جمله را درمان و هم یار
تو یاری هیچ دیگر نیست دانم
که بودت در همه یکیست دانم
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خویشتن هم خود ربوده
کمال ذات تو منصور دانست
وگرنه که در اینجاگه توانست
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پیدا و ذات تو نهانست
نهانی وشده پیدا زدیدار
حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار
نه اوّل دارنه آخر تو از دید
توئی اینجایگه در عین توحید
تو دانی اندر این صورت رخ خود
نموده گفته اینجا پاسخ خود
تو دانی اندر این صورت نهانی
که میگویم مها اسرار جانی
توئی همدم که می همدم نداری
توئی محرم که نامحرم نداری
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که میخواهی که باشی از خودی دور
نمودی رخ چرا پنهان شدی باز
مگر کز جان دگر جانان شدی باز
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
تو جانانی و هم جانها نمودار
ز تست اینجایگه در غرق اسرار
تو جانانی و هم جان جهانی
کمال خویشتن از خود بدانی
ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست
ترا میبینم اندر مغز و هم پوست
یکی میبینمت اندر همه باز
فکندستی در اینجا دمدمه باز
یکی میبینمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
بجز تو نیست اندر هر دو عالم
که بنمائی ز خود سرّ دمادم
بجز تونیست تا خود را بدانی
بگوئی این همه سرّ معانی
یکی ذاتست اینجا رخ نمود است
مرا این سر ز خود پاسخ نمود است
که اینجاگه منم عطّار جانان
منم درجملگی پیدا و پنهان
منم اینجایگه عطّار جانم
که میدانم ز خویش و خویش خوانم
منم عطّار اینجا هیچکس نیست
بجز من مر مرا فریاد رس نیست
منم عطّار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اینجاگاه در باز
منم عطّار اکنون راز دیدی
ز ذات من عیانم باز دیدی
منم عطّار اندر آفرینش
همه اینجایگه هم جان تو بینش
یکی ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب
کنون از نزد ما برخیز و بشتاب
ز جسم و جان و عمر و زندگانی
طمع بُر تا وصال من بدانی
طمع بُر از همه با ما قدم زن
همه پیدائیت سوی عدم زن
طمع بگسل دراینجا هر چه بینی
همه من بین اگر صاحب یقینی
طمع بگسل که تا دیدت نمایم
ببُر سر تا که توحیدت نمایم
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اینجا و سرباز
دگر اینجای مانده تا بخوانیم
حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم
چو جانان با من است اینجا یقینم
چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم
چو جانان با من است اینجا نمودار
از اویم این زمان درخود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائیم
در آخر بیشکی عین خدائیم
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما بازگفته
کنون دیدار جانانست اینجا
عجب عطّار حیرانست اینجا
چنانم ره نموده سوی منزل
رسیدم تا شدم در عشق واصل
چنانم واصل و حیران دلدار
که جز او مینبینم من در اسرار
چنانم واصل وحیران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
منم جانان شده بر خویش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقیق لایق
منم واقف شده اینجا ز رازم
که خود از عشق خود را سرببازم
منم جانان و دیده روی خود من
رسیده این زمان در کوی خود من
منم جانان و دیگر هم منم خویش
حجاب پردهام برداشت ازپیش
رخ خود دیدم و عاشق شدم باز
بسوی مرکز اصلی شدم باز
بجز این هیچ جوئی هیچ باشد
حقیقت این صور خود هیچ باشد
بگفت اینجایگه تا چند هیچی
بجز اینکه ببینی هیچ هیچی
چنین توحید دان اندر خدائی
شود بردار اینجاگه جدائی
دوئی را بار دیگر پیش ما در
بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر
خدا با تست و تو اندر گمانی
نشانت میشود کل بی نشانی
چو گردی بی نشان در آخر کار
تو باشی در همه دیدار گفتار
خدا آن دم تو هستی چون شوی گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
ز دید خویشتن اینجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
خدا شو چون فنا گردی ز خویشت
همه آنگه نهد دلدار پیشت
خدائی آن زمان بین از خدا تو
چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو
چو تو مُردی از این صورت تو اوئی
که در جمله زبانها گفتگوئی
بنقد امروز میبین روی جانان
که هستی زنده اندر کوی جانان
بنقد امروز چون دانستی این اصل
یکی میبین و خوش میباش در وصل
بنقد امروز میبین یار جمله
که چیزی نیست جزدیدار جمله
بنقد امروز میبین روی معشوق
وصال یار در هر کوی معشوق
بنقد امروز در نقدی میندیش
حجاب اکنون بکل بردار از پیش
تو اوئی او تو است تو هیچ منگر
اگر از واصلانی هان تو برخور
بود وصلش در اینجا خور نه اینجا
که در اینجاست مر دلدار پیدا
کنون ازوصل برخور تا توانی
چو دانستی که هم خود جان جانی
کنون ازوصل برخور صاحب راز
نمود دوست میبین و سرافراز
کنون ازوصل برخور سوی دنیا
که جانان یافتی در کوی دنیا
کنون ازوصل برخور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پدیدار
کنون ازوصل برخور همچو منصور
که در ذاتی و از ذاتی علی نور
کنون عطّار گفتی جوهرالذّات
حقیقت وصل کل با جمله ذرّات