127
سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
یکی کرد است از پیر حقیقت
سؤالی تا بگفت او از شریعت
سؤالی کرد وی یکی روز از پیر
که ای تو جان همه شاه و همه میر
توئی دانم که تو شاه و امیری
حقیقت در حقیقت دستگیری
تو دیشب حالتی بودت در اسرار
چنانت شکر بد اندر بر یار
که بیخود گشته بودی در احد تو
یکی اسرار راندی سخت بد تو
چنان در بیخوی بیعقل بودی
که خود میگفتی و خود میشنیدی
منت حاضر بُدم تا راز گفتی
بسر دیگر همین سر باز گفتی
چنین میگفتی آنگاهی در اسرار
ندانم تا بدی آنگه خبردار
چنین میگفتی آن دم صاحب راز
که نامد هیچکس بی تو دگر باز
تو شاهی لیک امروزی تو بنده
در اینجاگه ترا دانم پسنده
من اوّل بنده بودم در بر تو
کنونم شاه وین دم سرور تو
تو این دم بندهٔ من شاه گشته
که هستم این زمان آگاه گشته
نبودم اوّل اینجاگه خبردار
شدم این لحظه من از خواب بیدار
کنونم شد خبر کایندم تو هستی
حقیقت بندهٔ و بت پرستی
تو این دم بت پرست و بنده باشی
چو خورشیدی کنون تابنده باشی
همی گفتی شبی بیهوش آندم
در آن حیرت شدی بیهوش یکدم
مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز
ترا دادم در اینجاگه خبر باز
منه بیرون تو پا از حدّ خویشت
وگرنه صد بلا آید به پیشت
منه بیرون تو پای از حدّ رفتار
سخن میگوی شیخا و خبردار
چگونه بنده گردد حق در اینجا
مرا برگوی این مطلق در اینجا
جوابش گفت گفت آندم پیر نوری
که دریابی اگر صاحب حضوری
که حق بنده است بنده بنده باشد
یقین او یافت کو را زنده باشد
اگر مرد رهی میدان بتحقیق
که او بنده است در یاب این تو توفیق
نه او میآورد او میبرد باز
یقین میدان در اینجاگه تو این راز
که او در تست اینجا حاصل تست
حقیقت صورت جان ودل تست
سراپای تو او دارد حقیقت
همه او دان و بنگر دید دیدت
ببین و خوش بدان ای دیو دریاب
ز من اکنون در اینجاگه خبریاب
اگر چیزی همی دانی در این سر
ترا میگویم اینجاگه بظاهر
چنان در تست اینجا غمخور تو
نظر کن اندرون خواب و خور تو
اگر تو میخوری مر آب و نانت
حقیقت او نهد اندر دهانت
کند اینجا ترا خدمت ندانی
دگر دریاب این راز نهانی
نمیدانی چو اندر خواب باشی
که در بحری مثل غرقاب باشی
تو درخواب و دلت بیدار باشد
ترا او محرم اسرار باشد
نمیدانی که اندر قربتی تو
که مر آن شاه دائم خدمت تو
چو خدمت میکند شاه و تو فارغ
کجا دانی نداری عقل بالغ
حقیقت گرچه اینجا بندهٔ یار
ترا چون بنده است از وی خبردار
حقیقت گرچه اینجا یار بنده است
دل و جانت هنوز از یار زنده است
تو شاید گر شوی امروز بنده
چنین بهتر بود اینجا پسنده
اگر تو بنده باشی شاه گردی
در آخرگه از این آگاه گردی
اگر آگاه گردی شاه بنده است
چو سجن است این جهان در سوی بنده است
چنین افتاد با او عشق بازی
کند او باتو اینجا عشقبازی
اگر آگهی از اسرار اینجا
حقیقت بنده بنگر یار اینجا
عجب مقلوب افتادست این راز
ندانم تا کرا برگویم این راز
نه اسراریست این در خورد هر کس
ابا خود گفتم این اسرار کل بس
ندارد آگهی کس زین معانی
منت گفتم کجا این سر بدانی
منت گفتم نمییابی تو این را
ولی کی یابی این عین الیقین را
که خود با شاه بینی شاه با خویش
حجابت رفته باشد کلّی از پیش
حجابت هیچ نبود در زمانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
تو با شاه حقیقت او تو بینی
نباشد اندر اینجاگه دوبینی
دوبینی هیچ نبود جز عنایت
یکی باشد ابا تو جان جانت
چو اندر قربت آن ذات آئی
حقیقت بیشکی نی مات آئی
تو او گردی و او خود جملگی تست
تو او جوئی اگرچه او ترا جست
حقیقت طالب و مطلوب یاراست
حقیقت عاشق و معشوق یار است
حقیقت بنده و شاهست جانان
که بیشک خویش آگاهست جانان
اگر خواهد نماید شاه اینجا
که تا بنده کند آگاه اینجا
چو هر دو اوست اینجا صاحب راز
همیشه جان جان دارد یقین باز
که شاه اینجاست اندر بنده پیدا
چو خورشید فلک تابنده اینجا
حقیقت بندهٔ توت شاه جانانست
ترا اینجایگه خورشید تابانست
کجائی این زمان عطّار مانده
از این گفتار در دلدار مانده
حقیقت میکنی اسرار او فاش
مرو بیرون زخویش و با خبر باش
که میداند که این اسرار چونست
معیّن شد که عقلت در جنونست
نگفتندم بیا این راز اینجا
تو میگوئی حقیقت باز اینجا
نگفتندم بیا این پیش هر کس
در اینجا تو حقیقت گفتهٔ بس
نگفتندم بیا و گفتهٔ تو
دُرِ این راز اینجا سُفتهٔ تو
مگو عطّار و همچون انبیا باش
در این معنی حقیقت با وفا باش
اگر اینجایگه عین خدائی
مکن با جان جانت بیوفائی
چو میدانی که این ناگفتنی است
دُرِ اسرار کل ناسفتنی است
چو گفتی این زمان گستاخ داری
حقیقت لایق شمشاخ داری
اگر اسرار میگوئی دگر بار
مگو با هیچکس اینجا در اسرار
دگر باره چنین اسرار مطلق
که این سر برتر آمد از اناالحق
حکایت شد یقین کآنجا چنین است
که این رمز از عیان عین الیقینست
ولیکن خورد هر کس آن بدیدار
نباید جز که سر یا صاحب اسرار
همه مردان ره خاموش گشتند
در این اسرارها بیهوش گشتند
چو پنهان کرد این سرّ یار در خویش
مگو دیگر در اینجا بی شاز پیش
چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا
نظر در قربت جانان کن اینجا
چو دلدارت ادب دارد حقیقت
منه مر پای بیرون از شریعت
ادب چیزیست بیرون از دل و جان
ادب مر دوستدار سرّ جانان
همه اندر اَدَب باید نمودن
در کل با اَدَب باید گشودن
بقدر هر کسی بسیار گفتتیم
نه با هر کس همه با یار گفتیم
سخن ما را همه با دید یار است
بیانم جملگی توحید یار است
همه در سرّ توحیدست اسرار
که میگوید حقیقت دید عطّار
همه در سرّ توحیدم بیانست
ولیکن هر کس این سر کی بدانست
رموزی بود اینجا باز گفتیم
یقین با دید صاحب راز گفتیم
رموزی بود میدانند مردان
بگفتم این زمان در چرخ گردان
رموزی بود از اعیان همه راز
که دادم عاشقان را زان خبر باز
مرا این دم سخن آخر رسیداست
که دریابم کنون پایان پدیداست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
شدستم بیشکی اینجا خبردار
درون بحرم و جوهر بدیده
کنون در قربت جوهر رسیده
چو جوهر یافتم هم اصل اینست
چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست
کنون من جوهرم در بحر جانم
که هر لحظه دُر و گوهر فشانم
حقیقت بندهٔ دیدار شاهم
همیشه صاحب اسرار شاهم
منم آن لحظه بیشک بندهٔ شاه
چو هستم من ز شاه خویش آگاه
خبردارم که این دم بندهام من
چو خورشیدم عجب تابندهام من
منم امروز بیشک بندهٔ یار
که هستم من ز شاه خود خبردار
منم امروز بیشک بندهٔ شاه
که هستم من ز شاه عشق آگاه
منم امروز بیشک بندهٔ دوست
حقیقت مغز معنی دیده در پوست
منم امروز بیشک بندهٔ خویش
حجاب خویش را برداشته خویش
منم شاه و شده بنده در اینجا
چو خورشیدی و تابنده در اینجا
منم شاه و منم بنده حقیقت
ولی عزت یقینم در شریعت
ز بهر عزّت شرعم پسنده
منم مر شاه را امروز بنده
اگر مرد رهی ای صاحب اسرار
ز سرّ بندگی اینجا خبردار
شدی اکنون خبردار از حقیقت
کنون میباش کل راز حقیقت
توئی امروز هر چیزی که بینی
حقست این جمله گر صاحب یقینی
توئی امروز اینجا ذات مانده
چرائی اندر این ذرّات مانده
توئی امروز بیشک ذات اللّه
همه از بهر آن گفتم که آگاه
شوی و باز بینی روی جانان
سوی اصل یقین در کوی جانان
کنون گر عاشق دیدار یاری
ز بهر کشتن اینجا پایداری
دمی غافل مباش از خویش زنهار
نظر میکن ز هر چیزی رخ یار
همه او بین و جز وی هیچ منگر
وصال این است هان ازوصل برخور
همه اوئی و در وی بی نشان شو
حقیقت تو ز بود خود نهان شو
همه او بین که او کلّی بدید است
تو پنداری که ذاتش ناپدیدست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
حقیقت باز دیده روی دلدار
همه او بین اگر اسرار دانی
چو کلّی اوست کلّی یار دانی
حقیقت عاشقان کار دیده
که ایشانند اینجا یار دیده
طلب کردند اینجا دید دلدار
بآخر چون شدند اینجا خبردار
نظر کردند و در خود یار دیدند
اگرچه رنج با تیمار دیدند
همه معشوق خود دیدند آخر
سخن ازدوست بشنیدند آخر
اگر فانی شوی یک لحظه از یار
بچشم تو نماید لیس فی الدّار
وگر باقی شوی بنمایدت دوست
حقیقت مغز خود اندر شوی پوست
اگر فانی شوی در عین باقی
ترا دلدار خواهد بود ساقی
چو ساقی بیشکی دلدار آید
دل و جان صاحب اسرار آید
چو ساقی جان جانست اندر اینجا
ترا خورشید رخشانست اینجا
می از وی نوش بیجام و قرابه
دو روزی باش شادان زین خرابه
خراباتی است دنیا در خرابی
اگر ساقی در اینجاگه بیابی
خوری جامی و بس بیهوش گردی
ز پر گفتن بکل خاموش گردی
خراباتی است دنیا پر ز غوغا
در او هر لحظه صد شور است و شرها
خراباتی است دنیا تا بدانی
در او پیدا همه راز نهانی
فنا خواهی شدن در این خرابات
حقیقت باز ره کل از خرافات
چو آخر کار ما این اوفتاداست
چرا جانم در اینجاگاه شاداست
ولی شادی جان از بهر دید است
که جان پیوسته در گفت و شنید است
ز جانان گفت جان بسیار اینجا
که تادریافت اودلدار اینجا
حقیقت دید در وی بی نشان شد
حقیقت جان دراینجا جان جان شد
دم عین حقیقت شرع افتاد
همه در شرع شد تقریر و بنیاد
شریعت رهنمون شد با حقیقت
نمودم رخ حقیقت در شریعت
عیان شرع زین تحقیق پیداست
چه غم چون این زمان توفیق پیداست
شریعت کرد آگاهم ز اسرار
که من در خویش میبینم رخ یار
شریعت کرد آگاهم تمامت
که تادریافتم سرّ قیامت
شریعت کرد آگاهم ز هر چیز
حقایق هم از او دریافتم نیز
شریعت یافتم تا کل شدم من
اگرچه اصل فطرت گِل بُدم من
شریعت یافتم تا یار دیدم
رخ دلدار در خود باز دیدم
شریعت یافتم در جزو و کل ذات
وز آنجا گفتهام در عین آیات
شریعت یافتم با عین تقوی
مرا بنمود کل دیدار مولی
شریعت یافتم در دیدن جانان
یکی گشتم من از توحید جانان
شریعت برتر از کون و مکانست
در او تقوی ببین گر جان جانست
کسی کاندر شریعت راه برده است
حقیقت ره بسوی شاه برده است
کسی کاندر شریعت یافت اسرار
ز دید یار شد اینجا خبردار
خبردار آمد از کشفِ شریعت
رخ جانان بدید اندر حقیقت
حقیقت در همه موجود دیدم
نظر کردم همه معبود دیدم
حقیقت در همه پیداست اینجا
ولی جمله عجب یکتاست اینجا
نمیداند کسی سرّ شریعت
وگرنه هست شرع اینجا حقیقت
همه شرعست و تقوی عین دیدار
کسی کاین را شود از جان خریدار
همه شرعست و تقوی سالکان را
که مییابند اینجا جان جان را
همه شرعست و تقوی اندر این راه
وز این هردو ببین تو مر رخ شاه
همه شرعست تقوی شاه دیدن
در اینجا بیشکی آن ماه دیدن
همه شرعست و تقوی در یقین باز
بدانی آخر کار این همه راز
الا ای هوشمند اکنون کجائی
کیت آخر رسیده درخدائی
بسی گفتی ز سرّ وحدت یار
رسیدی این زمان در قربت یار
بسی گفتی ز سرّ ذات جانان
نمودی در عیان ذرّات جانان
بسی گفتی ز سرّ ذات بیچون
نمودی جوهر کل بیچه و چون
بسی گفتی و در آخر رسیدی
شدی مخفی و در ظاهر رسیدی
بسی گفتی ز سرّ هر غرائب
نمودی بیشکی سرّ عجائب
بسی گفتی و پایان یافتی باز
حقیقت جان جانان یافتی باز
بسی گفتی و دیدی عین مقصود
در اینجاگه بکل دیدار معبود
بسی گفتی ز سرّ جوهر ذات
ز هر بیتی حقیقت عین آیات
پدیدار است از دیدار جانان
در اینجاگه همه اسرار جانان
همه اسرارها اینجا پدید است
رخ جانان در این پیدا بدید است
همه اسرارها اینجاست پیدا
رخ جانان ز تو پیداست اینجا
نمودی راز کل عطّار آخر
رسیدت این زمان اسرار آخر
بهرگامی که اینجاگه نهادی
دری دیگر ز معنی برگشادی
بسی اسرارها اینجاست با دوست
حقیقت پوست شد با کسوت دوست
همه بودت بکل واصل نمود است
ترا اسرار جان حاصل نموداست
خبرداری کنون اعضای خویشت
بدیدی این زمان یکتای خویشت
همه واصل به تست اینجا دل و جان
حقیقت باز دیدی روی جانان
چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد
ترا از سرّ خود اینجا خبر کرد
خبر از بود خود کردت در اینجا
حقیقت برگشادت او در اینجا
درت بگشاد و گنج کل نمودت
حقیقت کرد پیدا بود بودت
درت بگشاد جانان آخر کار
که بنمودی همه اسرار اظهار
درت بگشاد اینجا سرّ منصور
که تا دریافتی نور علی نور
درت بگشاد اینجا ذات از خویش
یقین بنمود اسرارت همه پیش
همه اسرارها داری در اینجا
شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا
تو یکتائی ز یکتائی اللّه
ز دستی دم عیان از قل هواللّه
حقیقت قل هواللّه است در تو
عیان ما هواللّه است در تو
حقیقت قل هواللّه است موجود
ترا قل گفت اللّه روی بنمود
حقیقت قل هواللّه رخ نموداست
ترا چندین ز خود پاسخ نموداست
حقیقت چون شدی از راز آگاه
همه درخویشتن بینی رخ شاه
همه در خویشتن بین تاتوانی
که بیشک کل توئی راز نهانی
چون بیرون ازتو چیزی نیست دیگر
ز بود خویش از معبود مگذر
چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا
یکی میبین که کل یکی است اینجا
یکی میبین ومنگر در دوئی باز
یکی بین بیشکی انجام و آغاز
همه از تست و تو ازذات هستی
درون جان و دل سرّ الستی
تو ز اسرار الستی صاحب راز
همه در گفتهٔ جان گفتهٔ باز
همه از جان برون آید یقین این
یقین دان در همه جانان همین این
حقیقت چون الستت هست پیدا
دل و جان با ازل پیوست پیدا
دل و جان با ازل اینجا قرین است
که ذات پاکت اینجاگه یقین است
یقین در جان و دل داری حقیقت
همه اسرار دیده در شریعت
یقین در جان خود دیدی رخ یار
درون جان کنون جانان پدیدار
ز دیدارش کنون بر خود در اینجا
چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا
مه و خور ذرّهٔ از بود بود است
ترا در جسم و دل اینجا نموداست
همه اشیا بتو پیداست امروز
دل و جان تو کل یکتاست امروز
بتو پیداست این جمله که دیدی
همه دید تو بُد چون بازدیدی
همه او دیدی و از وی نمودی
ابا او گفتی و از او شنودی
همه او دیدی اینجا چون همه اوست
در این آیینه پیدا بیشکی دوست
همه او دیدی و کلّی تو او بین
چو جمله ذات اوآمد نکو بین
همه او دیدی اینجا خویشتن تو
حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو
از او پیداست از وی شد سخن گوی
همه ذرّات بُردی در سخن گوی
کنون چون او است در تو رخ نموده
هزاران دم بدم پاسخ نمودی
اگر مرد رهی عطّار چون اصل
که مائیم این زمان در کعبهٔ وصل
همه مقصود تست اینجا پدیدار
چو اندر خیوشتن بینی رخ یار
همه مقصود تو دیدار او بود
که در آخر ترا مر روی بنمود
همه مقصود تودیدار جانانست
کنون جان ترا خورشید تابانست
همه مقصود تو از ذات پیداست
که جان جان ترا اکنون هویداست
زهی مقصود ما گشته بحاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما از روی جانان
که پیدا گشته اندر کوی جانان
زهی مقصود ما از یار پیدا
کنون در جوهر اسرار پیدا
زهی مقصود ما در کعبه حاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما دیدار اللّه
که اینجا یافتم جانست آگاه
چو جان اسرار جانان یافت بیچون
حقیقت این زمان اینجادگرگون
نخواهد شد همه از وصل گویم
چو ما اصلیم کل از اصل گویم
منم واصل کنون چو یار درماست
ز بود ما کنون جانان هویداست
رخ جانان ز ما پیداست امروز
ز ما این شور و هم غوغا است امروز
رخ جانان ز ما پیداست تحقیق
ز ما دریاب سالک زود توفیق
رخ جانان ز ما پیداست در راز
که پرده کردهایم از روی جان باز
رخ جانان ز ما پیداست بنگر
اگر مرد رهی از ما تو مگذر
یکی جانست پیدا در همه جسم
نموده خویشتن در هر صفت اسم
یکی جانست صورت آشکاره
همه صورت بسوی جان نظاره
یکی جانست اینجا دم زده باز
نموده اندر اینجا خویشتن باز
یکی جانست همه زو گشت پیدا
از او چندین هزاران شور و غوغا
چو یک جانست چندین صورت از چیست
حقیقت هست صورت پس دگر چیست
چنین بین گر تو مرد راه اوئی
یقین بین گر بکل آگاه اوئ
چنین بین و چنین دان از شریعت
که میگویم ترا سرّ حقیقت
حقیقت این چنین است ار بدانی
که جمله دوست بینی در نهانی
حقیقت اینست اندر آخر کار
که جمله دوست یابی و خبردار
حقیقت اینست کاینجا باز گفتم
ز رازت گویم و هم راز گفتم
حقیقت اینست مردان خدابین
چنین دیدند او دان و خدابین
خدابین باش اگر ره بردهٔ تو
بدر این پرده چه در پردهٔ تو
خدا بین باش در اسرار عطّار
ز جائی دیگر است این سرّ اسرار
همه اویست و کس واقف نبوده
در این اسرار کس واصف نبوده
بسی گفتند لیکن طرز عطّار
دمادم شو ز سرّ کل خبردار
در این اسرار اگر تو مر خدائی
مکن از دوست اینجاگه جدائی
ز یکی در یکی بین ذات در خویش
حجاب خویش تو خویشی بیندیش
حجاب خویش اینجا عقل دیدی
بماندی چون سخن از نقل دیدی
حقیقت عقل را بگذار و هم نقل
عیان عشق بین و بگذر از عقل
عیان عقل بین اینجا بمانده
همی در شور و در غوغا بمانده
عیان عشق بین و عقل بگذار
که اندر عقل بینی کی رخ یار
عیان عشق بین وز عشق بیندیش
که عشقت کل نهد اینجای در پیش
همه شور جهان از عقل دیدم
کتبها جملگی از نقل دیدم
که باشد عقل تا این سرّ بداند
که عقل اینجا به جز ظاهر نداند
چو عشق اینجا نماید عین دیدار
حقیقت عقل باشد ناپدیدار
تویار عشق باش و یار خود بین
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست
که عقل اینجای نقش هیچ هیچست
اگر با عشق میری زنده گردی
چو خورشید فلک تابنده گردی
اگر با عشق میری آخر کار
بمانی زنده این را یاد میدار
دم آخر نمود عشق او یاب
سوی کون و مکان از بخت بشتاب
در آندم خوش نظر کن تا بدانی
یکی را بین اگر مرد عیانی
در آندم در یکیّ کل قدم زن
در آخر این وجودت بر عدم زن
در آخر چون یکی دیدی ز حق باز
وجود خویشتن کلّی برانداز
در آخر چون یکی بینی تمامی
حقیقت پختگی یابی زخامی
درآخر چون یکی بینی تو در ذات
همه جا محو گردان جمله ذرّات
در آخر چون یکی بینی در آخر
ترا این ذات بنماید در آخر
درآخر چون یکی بینی تمامت
نظر کن آن زمان دید قیامت
در آخر جمله چون روشن نماید
ترا آن لحظه کل یکی نماید
در آخر چونکه جانان بینی ای دوست
شود مغز این زمان این کسوت دوست
در آخر جمله جانان بین و دم زن
وجود خویش کلّی بر عدم زن
در آخر جمله جان بینی تو ای یار
نظر کن نقطه را با دید پرگار
نظر کن جمله اشیا محو مستی
تو باشی هیچ نبود عین پستی
همه ذرّات کم باشد حقیقت
یکی باشد عیان عین طبیعت
یکی باشد همه اندر یکی ذات
حقیقت وصل بینی جمله ذرّات
یکی باشد حقیقت هست یا نیست
چونیکو بنگری در اصل یکیست
یکی است این همه بیشک دوئی نیست
حقیقت هیچ اینجاگه دوئی نیست
دم آخر نظر کن در یکی باز
که یکی باز بینی بیشکی باز
دم آخر یکی بینی در اسرار
ولی سر رشتهٔ خود را نگهدار
سر هر کار از اینجا باز یابی
همه در خویشتن این راز یابی
هر آن چیزی که گفتم اوّل کار
در آخر در یکی آید بدیدار
در آخر در یکی این جمله فانی است
ترادیدن ز خود راز نهانی است
توئی گم کرده ره ای عقل دریاب
در این معنیّ دیگر وصل دریاب
اگر از وصل خواهی یافت بهره
ترا باید که باشد جمله زهره
قدم در نه اگر می وصل خواهی
همه خود بین یقین گر وصل خواهی
قدم در نه در این ره راه خود یاب
درون جان و دل مر شاه دریاب
قدم در نه در این آیینه بنگر
جمال شاه هر آیینه بنگر
قدم چون در نهادی در همه تو
یکی یابی ز خویشت دمدمه تو
همه بازار تست ای راز دیده
توئی بازار خود را باز دیده
تو در بازار خویشی یک زمان گم
مثال جوهر ودریای قلزم
تو در بازار خویشی باز مانده
چنین در عشق صاحب راز مانده
تو در بازار خویشی آخر کار
در این بازار هم گشتی پدیدار
تو در بازار خویشی خود طلب کن
چو دریابی دگر خود را عجب کن
همه سرگشتهاند اینجا چو تو یار
بمانده خوار اندر عین بازار
نمییابند اینجا دید اوّل
بماندستند اینجاگه معطّل
نمییابند اینجا راز در خود
بماندستند اندر نیک و در بد
نمییابند اینجا اصل جانان
از آن اینجا ندیدند وصل جانان
نمییابند اینجا گنج بیشک
بماندستند اندر رنج بیشک
نمییابند اینجا جوهر دوست
بماندستند اندر بند این پوست
توئی ای مانده حیران در بر دوست
ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست
توئی ای مانده حیران در بر خویش
ترا اینجاست جانان بنگر از خویش
ترا امروز جانانست بدیدار
تو اوئی گر تو زو باشی خبردار
ترا امروز فضل است و عنایت
که جانان داری و عین سعادت
ترا امروز جاهست و مراتب
چرا باشی ز دیدخویش غائب
مرو بیرون زخود تا وصل بینی
تو اصلی شاید از خود اصل بینی
مرو بیرون ز خود در جوهر ذات
نظر کن صورتت با جمله ذرّات
تو اندر مرکب اصلی بصورت
ولیکن جان در آن عین حضورت
یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب
حقیقت جملگی کن ترک دریاب
تو ترک هستی خود کن که اینست
ترا در نیست عین الیقین است
تو ترک هستی خود کن که بمعنی
که تا باشد همه دیدار مولی
تو ترک هستی خود کن حقیقت
که تا پیدا شود دیدار دیدت
تو ترک هستی خود کن که آنی
چگویم تا به از این سرّ بدانی
تو ترک هستی خود کن که ذاتی
اگر اندر مکان ودر صفاتی
مکان صورتت خاکست اینجا
مکان جان یقین پاکست اینجا
مکان صورتت در خاک پیداست
مکان جان حقیقت جوهر لا است
همه اندر مکان بنگر یقین تو
که کل یکی است گرداری یقین تو
همه اندر مکان بنگر یقین باز
مکان انجام دان و کون آغاز
مکان انجام دان گر کاردانی
مکان اندر مکان در بی نشانی
حقیقت کون بود بی نشان است
که اینجا اصل پیدا و مکانست
اگرچه هر دو عالم صورت ماست
ولی در اصل هم پنهان و پیداست
حقیقت اصل پنهانست از ذات
وگر پیدا نموده جمله ذرّات
حقیقت اصل پنهان گر بدانی
یکی باشی تو در سرّ نهانی
دگر گر اصل پیدا باز یابی
ز پیدا جملگی مر راز یابی
ز پیدا اصل خود دریاب ای جان
که از پیدا بدانی خویش جانان
ز پیدا اصل خود دریاب اینجا
قراری گیر و می بشتاب اینجا
ز پیدا اصل خود دریاب ای یار
اگر هر جا تو میبشتاب ای یار
تو در پیدائی و پنهان شدستی
تو هم با جان و هم جانان شدستی
تو در پیدائی امّا مانده پنهان
از آن اینجا نمییابی تو جانان
تو در پیدا توانی گشت واصل
که در پنهان شدت مقصود حاصل
تو در پیدا توانی گشت جانان
یکی شو اندر این پیدا و پنهان
از اوّل لاست آخر شاه بنگر
حقیقت بود الّا اللّه بنگر
از اوّل لاست آخر عین اللّه
ز الاّ اللّه شو عین هواللّه
تو چون این اصل داری در شریعت
حقیقت در یکی دانی حقیقت
تو این دم داری از آن سالک راز
یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز
تو این دم هم نشان هم بی نشانی
که هم جانی و دل هم جان جانی
حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست
در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست
همه از کارگاه اینجا یقین است
که اینجا اوّلین و آخرین است
همه از کارگاه آمد پدیدار
در اینجا وصل شاه آمد بدیدار
همه از کارگاه اینجا نموداست
خود اندر جمله در گفت و شنود است
در اینجا جمله موجود پیداست
درونت بین که کل معبود پیداست
یکی اندر یکی در بیشمار است
حقیقت دان که کل دیدار یارست
همه دیدار یارو یار در کلّ
همه بی او شده بیرنج و در ذل
همه دیدار یار و خویش در رنج
خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج
یکی گنج است مخفی در نشانه
مر او را در عیان نام و نشانه
یکی گنجست مخفی جوهرالذّات
نموده روی خود در کلّ ذرّات
یکی گنج است مخفی و دمادم
نماید دید خود در روی آدم
یکی گنجست مخفی رخ نموده
ابا خود گفته و دیگر شنوده
یکی گنج است پر گوهر در اسرار
چو خورشید است اندر جمله انوار
یکی گنجست مخفی عاشقان را
که میگویند و میجویند آن را
یکی گنج است اکنون چند گوئیم
چو با ما است اکنون چند جوئیم
چو با ما گفت کز اینجا نشانست
حقیقت جملگی دیدار آنست
همه گنج است اینجاگه گداکیست
حقیقت با وجودش بینوا کیست
همه از ذات و ذات اینجا چو گنجیست
نهاده اسم کاینجا جان سپنجست
همه از ذات پیدا و نه پیداست
که اینجا کیست کو بر جمله پیداست
همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان
نمودی تا بدانی زانکه جانان
تو او شو کو تو است و هم توئی یار
کنون اینجا حجاب از پیش بردار
کنون اینجا حجاب از پیش برگیر
چو یارت یافتی کارت ز سر گیر
کنون اینجا حجابت نیست دریاب
که کل جانست و او یکّی است دریاب
کنون اینجا حجابی نیست جز پوست
حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست
کنون اینجا حجابت رفت از پیش
رخ او را نظر میکن تو درخویش
کنون اینجا یکی ای تو یکی دان
همه در خویش اینجا تو یکی دان
کنون یکی ببین از اصل بیشک
که اندر تست اینجا وصل بیشک
کنون اینجا یکی بین از حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
کنون اندر یکی بنگر نمودت
که یکی است هم بود وجودت
کنون چون جان جان ماست اینجا
ابا او باش اینجاگه تو یکتا
حقیقت چون همه جانانست دیدت
همه بین جمله گفتارو شنیدت
خدا در جمله موقوفست اویست
که اندر جمله اودر گفتگویست
بجز او هیچ دیگر نیست دریاب
همه جا هست خورشید جهانتاب
حقیقت بود او در جمله پیداست
چنان چون ما باو او عاشق ما است
چنان بر خویش اینجا عاشق آمد
که هم درخویش با خود صادق آمد
چنان با خویش دارد عشقبازی
که او در خویش دارد بی نیازی
جمالش در همه دیدار بنمود
حقیقت خود بخود اسرار بنمود
چنان دیدار خود در خود نمودست
که یکی در یکی بیشک فزودست
توئی جز تو کسی دیگر مبین تو
یکی دان همچنین عین الیقین تو
همه با تست و تو با اوئی اینجا
ترا گفت و ورا میگوئی اینجا
ازل را با ابد این دم تو خود دان
یکی دید هواللّه و اَحَد دان
همه ذات خداوند جهانست
سراسر اندر این صورت نهانست
همه ذات خداوند است اینجا
بتوظاهر چو پیوند است اینجا
همه ذات خداوند است بیچون
توئی جمله مرو ازخویش بیرون
زهی دیدار جانان در همه باز
فکنده در همه این دمدمه باز
زهی دیدار جانان نیست دیگر
کنون پیدا شد اینجا دید جوهر
زهی دیدار جانان در دل ما
نظر کن جمله جانان حاصل ما
زهی دیدار جانان دیده عطّار
طمع از خویشتن ببریده عطّار
زهی دیدار جانان جمله جانانست
که اندر بود خود در جمله اعیانست
زهی دیدار جانان در همه باز
نموده در عیان انجام و آغاز
زهی دیدار جانان کس ندیده
همه خود گفت وز خود شنیده
حقیقت خویشتن گفتست رازش
حقیقت خویش بشنفتست رازش
حقیقت خویش دیده روی خود دوست
نموده مغز خود در کسوت پوست
سخن چندانکه میگوئیم اینجا
ابا اویست که میجوئیم اینجا
سخن چندانکه میگوئیم او گفت
ابا خود گفت وخود اسرار بشنفت
سخن چندانکه رفت از وصل باقی
هنوز اسرار مانده هان تو ساقی