شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید
عطار
عطار( دفتر دوم )
145

در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید

یکی پرسید از آن صاحب اسرار
که چون بینم مر این انجام ای یار
کجا آغاز باشد دیگر انجام
بگویم تا بیابم آن سرانجام
کجا است اوّلم تا بازدانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستی خبردار
مبین چیزی دگر در خودنظر دار
بجز خود هیچ منگر تا بدانی
که در عین صور هر دو جهانی
به بین کین هر دو عالم در تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
ز آغاز فلک در دار اوّل
در اینجا می تو ماندستی معطّل
معطّل ماندهٔ در خویشتن باز
همی جوئی دگر انجام وآغاز
برون از تو که باشد هم تو باشی
اگر اینجا تو بیشک هم تو باشی
تو باشی گر تو اندر اصل اوّل
نگردی اندر این صورت مبدّل
از آن خود را نمییابی در اینجا
که یکی را دو میبینی در اینجا
اَزَل را با ابد بینی چو عطّار
اگر بینی خدا در خود نگهدار
توئی آغاز و انجامت بدیده
در این عالم دمی کامت ندیده
ندیدی کار اینجا و ندیدی
تو او را زانکه درخود آرمیدی
دوبینی پیشه کردی مانده احول
شده در صورت و معنی مبدّل
ترااصل از یکی موجود پیداست
سراپایت همه معبود پیداست
چو از یکی ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترا معلوم اینجا نیست پیدا
که اصل بودت از یکیست پیدا
ترا آغاز اگر خواهی که یابی
ز آبادانیت سوی خرابی
یکی حرفست اگر خواهی که اینجا
بدانی محو شو در جوهر لا
اَزَل را با اَبَد بنگر یکی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا گر صرف نیکو آید ای یار
حقیقت درکشد روغن بیکبار
حقیقت لا بتو محو و توئی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اینجا بینی از اینجا بدانی
حقیقت کل توئی کل لابدانی
نظر کن لانگر در جوهرت باز
همه ذرّات از انجام و آغاز
در اینجا جمع کرده هر دوعالم
نهاده از خودی خود را در او دم
یکی صورت ز خود کرده عیانی
نهاده اندر او راز نهانی
نهاده اندر او را زحقیقت
ولیکن در نهادی از طبیعت
یکی اصلست صافی صورت یار
از آنجاگه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار یکی از هزاران
هزاران در یکی یکی شمار آن
همه در صورت آدم عیانست
که آدم در حقیقت جان جان است
چو آدم جان جان در وی نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشیا ز آدم گشت پیدا
که آدم کرد آن اینجا هویدا
اگر آدم نبودی اصل آن ذات
کجا پیدا شدی هرگز ز ذرّات
همه چون بنگری اندر یکی بین
یکی شوهر همه یک بیشکی بین
همه درتو شده اینجا ببین باز
تو اصلی هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهی هفت گردون
درون تست گردون بیچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببین گردانحقیقت یک بیک تو
دگر در صورت از حال حقیقت
بیاب این جایگه دیدار دیدت
تو اصلی در یکی وندر یکی گم
گهی چون قطرهٔ گه عین قلزم
تو از بحری که پایانی نداری
یکی صورت ولی جانی نداری
تو جانی در تو جانانست بنگر
یکی اندر یکی اعیانست بنگر
تو جانان بین کجاآغاز و انجام
چه جوئی اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمودخود نمود است
سرانجام ار در این جا یافتی تو
کند اینجایگه کار تو نیکو
سرانجامت بدو خواهی رسیدن
جمال بی نشان خواهی بدیدن
بهرزه خورد باشی غم بعالم
اگر او را نمیبینی در این دم
دمی در هر دو عالم در دمید است
دو عالم در یکی اینجا بدید است
دو عالم در یکی آیینه پیداست
در او دلدار در آیینه پیداست
جمال یار ما پیداست روشن
در این آیینه اندر هفت گلشن
سراپای فلک آیینه بگرفت
از او کامی بهر آیینه بگرفت
تو اندر سیر خودهر لحظه بنگر
که هستی در تو پیدا شد سراسر
توئی پیدا و اشیا درتو پیداست
وگرنه هیچ اینجاگه نه پیداست
در اینجا در تو شد پیدا حقیقت
وگرنه نیستی عین طبیعت
بوقتی کاندر اینجا پاک گردی
حقیقت در مقابل خاک گردی
همه اصلست کین جا با عَدَد شد
چو فانی گردی اینجا کل احد شد
عددداری کنون در صورت خود
از آن داری در اینجا نیک یا بد
عدد بردار تا لا بنگری تو
که از لا در دو عالم برتری تو
تو برتر عالم از دوعالم هستی ای دوست
یکی اصلست اینجا مغز با پوست
تو مغزی از دوعالم برگزیده
ولیکن مغز خود اینجا ندیده
تو مغزی پوست اینجا مغز کرده
در اینجاخویشتن را نغز کرده
تو مغزی این زمان عطّار مانده
همه اندر پی اسرار مانده
تو مغزی لیک گر آگاه گردی
حقیقت اندر اینجا شاه گردی
بسی گفتیم اینجاگه ز هر مغز
سخنهای خود از اینجایگه نغز
زهر معنی حکایت باز گفتیم
کنون زانجام وز آغاز گفتیم
چو دانستی توئی انجام و آغاز
که آید اندر اینجا از یقین باز
همو باشد که اینجا باز آید
بداند آنکه صاحب راز آید
ولی این راز اینجا گفتنی نیست
دُرِ اسرار اینجا سفتنی نیست
کسانی کاندر این سر باز دیدند
از این معنی حقیقیت راز دیدند
مقام پختگی حاصل کن ای یار
که تو از پختگی گردی خبردار
از آن اینجایگه خامی بمانده
چو روغن در بر جامی بمانده
یکی جامی تو از سرّ الهی
پر از نور کمال پادشاهی
بری از روغن اینجا مانده پرنور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمی دیگر فزود است
بنور تو همه عالم پدیداست
ز جامت بیشکی آدم بدیدست
توئی جام عیان از عین مصباح
حقیقت جان جان در عین ارواح
نه جانی نه تنی هم جان و هم تن
چگونه گردد این اسرار روشن
که چونی جان و تن هم تن و هم جان
که یکّی گردی اندر اصل جانان
اگر یکی شوی جانان شوی باز
محیط آئی تو برانجام و آغاز
اگر خوهی که گردی در یکی لا
یکی شو این زمان در عین الّا
یکی شو این زمان لوحی رها کن
چو من خود را وجودت عین لاکن
برون و اندرون دیدار یار است
ولکین نقطه در پرگار یار است
برون و اندرون اصلست دریاب
در اینجا یار بین و وصل دریاب
الاّ ای جان و ای دل چند گوئیم
تو پیوندی کرا پیوند جوئیم
تو پیوندی کنون در جان عطّار
حقیقت بگسل اینجا هم ز دیدار
تو پیوندی کنون در جانم ای جان
بتو میبینم اینجا جمله اعیان