126
پرسیدن عبدالسلام ازخضر از سرّ منصور
باو گفتم که او این دم کجایست
تو میدانی که این دم در چه جایست
اگر دانی بگویم تا بدانم
که بهر چیست این راز نهانم
ز پیغمبر یقین بهتر نباشد
چو او اینجایگه رهبر نباشد
تو دید انبیا و پیشوائی
حقیقت این زمان عین خدائی
بگو اسرار او تا من بدانم
در این سر نهان روشن بدانم
مرا گفتاندانی باش خاموش
سخن میران تو ازعقل وهم از هوش
کجا بینی وگربینی ندانی
چو بینی قول من بیشک بدانی
تو او را دید خواهی جاودانه
ازو بنگر رموزش در میانه
تو او را بینی اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون ببینی یارگردی
ازین مستی بکل هشیار گردی
بدان اورا چه میگوید اناالحق
که او دارد حقیقت سر مطلق
نمودی باز بین ازواصل راه
که او دیده است بیشک در مکان شاه
همه عشاق عالم شاهشان او
حقیقت سالکان آگاهشان او
اگر آگاه راهی از زمان تو
یقین منصور میبین جان جان تو
چه منصور است جان جان و رابین
حقیقت این زمان دید خدابین
خدا منصور را داده است مستی
که همچون دیگران نی بت پرستی
نیامد تا حقیقت یار شد او
ز دید عشق برخوردار شد او
چو سر عشق درمنصور آمد
از آن در آخر اومشهور آمد
چنان این دم دمی دارد در آفاق
که جز او نیست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجادست دادست
که هم بادانش و با دین و داد است
همه علمی بر او راهست اعیان
نمیبیند حقیقت جز که جانان
همه جانان همی بیند جهان او
همه بادست و او اندر میان او
همه با دست اینجا در حقیقت
سپرده او یقین راه شریعت
همه یار است ره بسپرده اینجا
نه همچون دیگران در پرده اینجا
همه یار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشیار دارد
چنان در سرّ قربت کامرانست
که اینجاگه بکلی جان جانست
چنان در سرّ قربت پایدار است
که گوئی دایماً برروی داراست
حقیقت ذات حق در اوست موجود
میان عاشقان کل اوست موجود
یقین منصور حق درکاینات اوست
نمود واصلان و سرّ ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرینش
بدو روشن تمامت چشم بینش
تمامت سالکان را پیشوایست
همه ذرات عالم رهنمایست
که باشد همچو او دیگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
سوی منزل رسیده یار دیده
حقیقت قصهٔ بسیار دیده
ریاضت میکشد هر دم بدم او
طلب کل میکند عین عدم او
ازل را با ابد کردست پیوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت بازگشته
میان عارفان شهباز گشته
شد کونین عام مصطفایست
که بر کل امم او پیشوایست
هر آن قدری که آنجا یافت احمد
که بُد در عشق محمود و مؤید
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار یقینم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بیشک حقیقت جان جانان
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرویش دو تابود
که اندر من رآنی کل خدا بود
خدا بود و بگفت از عزت یار
از آن کل گشت اندر قربت یار
خدا بود و نگفت اینجا اناالحق
از آن شد رهبر ذرات مطلق
خدا بود و خدا آن سرور دین
از آن آمد حقیقت رهبر دین
از آن اورا حقیقت کل معانی
که زد دم در یقین از من رآنی
حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حیات جاودان بخشید او را
مرا ز آب حیات آن شاه بینا
حیات جاودان زو یافتستم
از آن در قرب اوبشتافتستم
چودیدم اوست بیشک شاه عالم
همودانم یقین آگاه عالم
چوآگاهی ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
یقین منصور از وی گشت حاصل
مراوراجان جان در عشق واصل
ازو منصور راز خود بگوید
دوای عاشقان اینجا بجوید
ازو منصور گوید سر اسرار
نماید اندرو دیدار دلدار
ازو منصور اینجا در یقین است
خداگشته بکلی پیش بین است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
کنون منصور دریای یقین است
نمودم جملگی عین یقین است
در آن دریا من اورادوش دیدم
ز عشق او را به کل بیهوش دیدم
چنان بیهوش گشت ومست جانان
حقیقت بود و نیست و هست جانان
چنان مستغرق دریای لا بود
که گوئی در جهان عین فنا بود
عیانش منکشف دلدار گشته
ولیکن خویشتن بیزار گشته
چو او رادیدم اینجا ساکن یار
حقیقت بوده اینجا ساکن یار
دمی در بود او کردم قراری
باستادم در اینجا برکناری
چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
نه چندان گفت آن شب سر توحید
که اعیان بودش آنجا گه بتقلید
همه توحید بیچون گفت اینجا
بسی درهای معنی سفت اینجا
به آخر تهنیت بسیار کرد او
چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او
بسی بگریست دمدم شاه عشاق
صدازد آنگهی در کل آفاق
میان بحر آوازی برآورد
ز هر جانب صد آغازی برآورد
اناالحق میزد اندر روی دریا
تمامت ماهیان از سرّ دریا
اناالحق نیز ما با او هم بگفتند
صدفها درّ معنی هم بسفتند
دمی خوش من که خضرم اندراینجا
از آن بگشاد کل بر من در اینجا
درم بگشاد آن دم در نمودار
ز هر سو باز دیدم من رخ یار
مرا علم لدنّی بود اول
بر اسرار اوآمد معطل
معطل شد همه علم یقین باز
مرا بنمود اینجا ای سرافراز
زناگه روی در سوی من آورد
که ای خضر از چه هستی صاحب درد
بسی گشتی تو اندر گرد آفاق
بسی دیدی عجایبها توای طاق
یکی میجوی از ارزندهٔ تو
حیاتی یافتی و زندهٔ تو
بآبی گشتهٔ قانع در اینجا
کجا آخر توانی خورد دریا
اگردریا فرو نوشی تمامی
دگر کی پخته گردی و تو خامی
تو اینجا گه حیات خویش هستی
حیات جاودان مسکین نجستی
حیات جاودان اینجا طلب کن
حقیقت جان جان اینجا طلب کن
در این ظلمات اینجاگه خوش آمد
مقامت عین آب و آتش آمد
در این آتشکده مغرور گشتی
نخورده آبی از وی دورگشتی
از آن دوری که اندر نزد عشاق
قبولی کردهٔ خود را بآفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقیقت
اگر بسپردهٔ راه طریقت
اگر ره کردهٔ در سوی منزل
رسیدستی بگو اینجا تو از دل
اگر آری خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عیان
تو خضراکنون بدان اسرار منصور
که هستی بر یقین دردار منصور
ترا کار است دایم در سر بحر
کجا دانی شدن تو اندرین قصر
اگر ره بردهٔ اندر سر آب
درون رو در میان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناری
سوی بغداد ما را هست یاری
در آن خلوت چو بینی روی او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اینک رسیدم هست نزدیک
که تا روشن کنم این راه تاریک
بگو اسرار او با ما در اینجا
که ترا میگوید منصور دانا
درین اسرار ار اگر باشی خبردار
ز تو هستیم میدان پیر هشیار
در این سر فنا بنگر بقایم
مگردان صورت اینجا جابجایم
چنان باش اندر اینجا لابالّا
که باشد در یکی عین تولا
خابین باش نه خودبین مطلق
اگر از کل زنی دم از اناالحق
خدابین باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلی عدم کن
عدم کن بود خود تا باز بینی
در اینجا بود آندل بازبینی
بیکباره یکی شودر حقیقت
وصال یار میبین در طریقت
چنان خود بازکن کاینجا مراتو
همی گویم چو هستی پیشوا تو
بجز حق را مبین و حق شو آنگه
حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه
وصال یار میخواهی چو ما باش
بکل یکبارگی عین لقا باش
چو نتوانی بذات او رسیدن
ترا بایدجمال ما بدیدن
کنون خواهیم آمد سوی بغداد
که خواهیم از عیان ما دادخودداد
یکی دیدیم خواهیم آمدن باز
که بنمائیم اینجا عز و اعزاز
تو فتوی ده چو بینی یار مطلق
که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلی بود گردان
بده فتوی عوام الناس ای یار
که باید کرد مرمنصور بردار
مرا بردار کن تا سر نمایم
ترا اسرار کل ظاهر نمایم
مرا بردار کن کز پیش گفتم
ترا این درّ معنی کل بسفتم
کنون ای خضر ما را بازبین تو
ز باغ عشق برخوردار بین تو
چنان گردد و یکی در دهر فانی
که باشد باز در عین عیانی
منم امروز کل دلدارگشته
بخاک و خون بزیر دار گشته
نداند قصّهٔ من جز خداوند
که اودارد ابا او خویش و پیوند
مرا پیوند اکنون کردگاراست
مرا با عشق او بسیارکار است
همی گویم اناالحق در جهان من
دمی گویم اناالحق راز جان من
دم خود را حقیقت یار بینم
دم من لیس فی الدیار بینم
شب وصل است امشب خضر دیگر
در امشب از عیان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل دیگر
حقیقت روز وصلم میشود سر
شب وصل است و روز اصل بینی
تو در بغداد ما را وصل بینی
شب وصلست و جانانست پیدا
مرا خورشید تابانست پیدا
شب وصلست و ما را روز آمد
در اینجا یار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آن دلدار آگاه کن تو
همی گوئیم بالجمله خدائیم
نه چون سالوسیان بیوفائیم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بینی بعد از آتش برسر دار
تو بردارش شناساگرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عیان صاحبقرانی
تو بردارش نظر کن تا بدانی
ز دید احمد مختار دارد
سراپایش حقیقت یاردارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بینی تو حاصل
ز احمد بردار از من عیان شو
ز احمد راز دان و در نهان شو
چو من از سرّ او گشتم فنا کل
حقیقت گشتهام عین لقا کل
سراپایم محمد شد حقیقت
چو بسپردم ورا راه شریعت
حقیقت مصطفی عین خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
بگفت این و بشد در قعر دریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
دمادم موج میزد بحر الحق
در اینجا شورش او بود الحق
اناالحق در درون بحر دیدم
نظر کردم ورا در قعر دیدم
درون بحردیدم دید منصور
مرا ازگفتن این دار معذور
بجز جانان نخواهد بود اینجا
که او خواهد بُدن معبود اینجا
همیشه بود و باشد جاودانه
نماید سرها اندر زمانه
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقان درجان نباشد
اگر جزوی تو میبینی در اینجا
کجا بگشایدت کلی در اینجا
اگر اینجا گشاید در بتحقیق
بود بیشک بنزد عشق توفیق
ترا توفیق اینجا بایدت یافت
دراینجاراز یکتا بایدت یافت
کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان
که منصور است دایم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار دیدم
کنون منصوررا بر دار دیدم
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرین روی جهانست
نداند جز من او را شیخ دریاب
همی منصور بحرتست دریاب
خدا با اوست دید یار دارد
در اینجا بیشکی دیدار دارد
تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم
چه فرمائی جنیدت را درین دم
هر آن چیزی که فرمائی در اینجا
حقیقت آن کنیم ای پیردانا