140
در حقیقت سرّ منصورو دریافتن اعیان گوید
چنین فرمود سلطان حقیقت
سپهر جان و دل قطب شریعت
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت