136
در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید
حقیقت ایدل اکنون چند گوئی
همی گوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ای دل
تو میدانی دراینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ای دل ابا تو جمله کار است
مرا با تو سخنها بیشمار است
مرا باتست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ای دل تاتوانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو درگفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ای دل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترادر دانهها دادم در اینجا
دلا باتست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون درجسم خود بی اسم مانده
منزه از دوعالم در وصالی
درین حضرت تجلی جمالی
درین عالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگردانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار
ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار
ز دیداری توئی دیوانهٔ یار
از آن دیوانهٔ و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی دربند ماندی
درآخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمّار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون ودیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنّار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درین راه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجادان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در این صحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقهٔ خاک
ازین چندین گل پر نور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون ومکان در تو پدیداست
دو عالم در تو ای دل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجاناپدیدار
زهی دل این همه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار باتست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر اوراکشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا باتو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام وناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پرّ کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقّهٔ دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن درجهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تواندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تابدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایهٔ جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خورتو
دراین معنی که گویم در نگر تو
به بین آن لحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آن حضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت د اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل
که نور خورشوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی ماندن یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ای دل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
تراکل دیدهها باز است اینجا
نظر کن در نگر آغاز و انجام
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعهٔ یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چووقت شام میآید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند وجام حضرت راکند نوش
همه مست جمال جان فزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آن دم هرچه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند این مرد پریشان
هر آنجا کاشکار او نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشان راست در عین هدایت
ز بعد آن حیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مردهٔ آن دم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش و رفتی
تو اندر خانهٔ خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آن دم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند