شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۵) حکایت مرد خاک بیز
عطار
عطار( بخش پایانی )
150

(۵) حکایت مرد خاک بیز

چنین گفت آن یکی با خاک بیزی
که می آید شگفتم ازتو چیزی
که گم ناکرده می جوئی تو عاجز
نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز
عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست
که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست
بغایت می برنجم وین شگفتی
بسی بیشست ازان اوّل که گفتی
نه بتوان یافت نه گم می توان کرد
نه خاموشی رهست و نه بیان کرد
غرض آنست زین تا تو نباشی
نه این باشی نه آن هر دو تو باشی