166
(۱۲) حکایت شبلی رحمة الله علیه
چو شبلی را زیادت گشت شورش
فرو بستند در قیدی بزورش
گروهی پیش او رفتند ناگاه
بنّظاره باستادند در راه
بایشان گفت شبلی سخن ساز
که چه قومید بر گوئید هین راز
همه گفتند خیل دوستانیم
که ره جز دوستی تو ندانیم
چو بشنید این سخن شبلی ز یاران
بر ایشان کرد حالی سنگ باران
همه یاران او چون سنگ دیدند
ز بیم سنگ از پیشش رمیدند
زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه
که ای جمله بهم کذّاب و گمراه
چولاف از دوستیتان بود با من
نبودید ای خسیسان پاک دامن
که بگریزد ز زخم دوست آخر
که زخم او نه، رحم اوست آخر
چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت
ولی از زخم او صد مرهم آمیخت
بجان بپذیر هر زخمی که او زد
که گر او زخم بر جان زد نکو زد
اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار
بصد جان زخم را گردی خریدار
تو پنداری که زخمش رایگانست
هزاران ساله طاعت نرخ آنست
هزاران ساله گرچه طاعتش بود
بهای لعنت یک ساعتش بود
قوی شایسته باشی در خدائی
اگر گویند تو ما را نشائی
عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو
زمانی ترک کن تلبیس بشنو
گر اینمردی ترا بودی زمانی
ز تو زنده شدی هر دم جهانی
اگرچه رانده و ملعونِ راهست
همیشه در حضور پادشاهست
چه لعنت می کنی او را شب و روز
ازو باری مسلمانی درآموز