162
(۱۱) حکایت سلطان محمود و آرزو خواستن بزرگان
بزرگانی که سر در چرخ سودند
همه در خدمت محمود بودند
شه عالم بایشان کرد روئی
که در خواهید هر یک آرزوئی
ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه
بسی در خواستند آن روز از شاه
چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت
که ای در حسن طاق و با هنر جفت
چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز
برون زان یک نخواهم من دگر نیز
من آن خواهم همیشه در زمانه
که تیر شاه را باشم نشانه
اگر این آرزو دستم دهد هیچ
مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ
بدو گفتند کای محروم مانده
ز جهل از عقل نامعلوم مانده
تو پشت پای خواهی زد خرد را
که می خواهی نشانه شاهِ خود را
تن خود را چرا خواهی نشانه
کاسیر تیر گردی جاودانه
زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه
شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه
مرا چون عالمی پُر احترامست
نشانه تیر شه بودن تمامست
که اوّل بر نشانه چند ره شاه
نظر می افکند پس تیر آنگاه
چو اوّل آن نظر در کار آید
در آخر زخم کی دشوار آید
شما آن زخم می بینید در راه
ولی من آن نظر می بینم از شاه
چو باشد ده نظر از پیش رفته
بزخمی کی روم از خویش رفته