131
(۱۰) حکایت محمود با شیخ خرقانی
مگر محمود می آمد ز راهی
درآمد پیش خرقانی پگاهی
ولیکن امتحان شیخ را شاه
ایاز خاص خود را خواند آنگاه
لباس خود درو پوشید آن روز
که من جان دارم او شاه دلفروز
ولی چون کرد خرقانی نگاهی
بدو گفتا نه جان داری که شاهی
بیا تا پیش من ای شاه درویش
که حق اکنون ترا کردست در پیش
تو ای محمود اگرچه پادشائی
دلت لیکن همی خواهد گدائی
همه ملک جهان داری مسلم
همه در دست و این می بایدت هم
تو با این جمله ملک و پادشاهی
چو درویشان چرا نان پاره خواهی
نه بینی آنکه محمود ازل بود
که او را نیز گوئی این عمل بود
ز دریاهای بی پایان صفت داشت
جهان پُر عارف و پُر معرفت داشت
رها کرد آن همه از بهر آدم
برون آمد بدست خلق عالم
بپاکی آن صفت را شد خریدار
بدست آن صفت آمد پدیدار
که من بیمار گشتم هان چه بودت
که خود بیمارپرسی من نبودت
چو نان و آب جُستم از در تو
شدم بی این و بی آن از بر تو
که از تو مال و نفس خود خرم باز
بتو وام خودت را من دهم باز
منم با این همه مشتاقت و دوست
اگر مشتاق من باشی تو نیکوست
عزیزا می ندانم کین چه کارست
که دل خونست هر دم گر هزارست
باستغنا رُبوبیّت بباید
ولکن در عبودیت نیاید
خداوندی قومی کاریست امّا
چو مردم کس نه بیند یک معمّا
که مردم در حقیقت چو ایاسست
ولی از خاص محمودش لباسست
در اوّل چون بدادت صورة خویش
صفات خویش آرد آخِرَت پیش
گهی نام تو نام خویشتن کرد
گه اسم خویش اسم ما و من کرد
دگر چون نیست دستوری چه گویم
خدا نزدیک و تو دوری، چه گویم
بحق تا باخودی ره کی توان برد
ولی گر بیخودی این پی توان برد