149
(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر
برای بایزید آمد ز جائی
غریبی، در بزد چون آشنائی
میان خانه در شیخ نکورای
بفکرت ایستاده بوده بر پای
بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟
غریبش گفت مردی آشناام
غریبم آمده بهر لقائی
ببوی بایزید از دور جائی
جوابش داد شیخ عالم افروز
که ای درویش سی سالست امروز
که من در آرزوی بایزیدم
بسی جستم ولی گردش ندیدم
ندانم تا چه افتاد و کجا شد
نمی بینم مگر از چشم ما شد
چنان در زر وجودش گشت خاموش
که می شد قرب سی سالش فراموش
کسی کو جاودانه محوِ زر شد
ز خود هرگز نداند با خبر شد
ولیکن کیمیا آنست مادام
که نور الله نهندش سالکان نام
اگر بر کافری تابد زمانی
فرو گیرد ز نور او جهانی
چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور
چنان نزدیک گشتند آن چنان دور
اگر بر پیرزن تابد زمانی
کند چون رابعه ش مرد جهانی
وگر بر بیل زن تابد باعزاز
چو خرقانیش گرداند سرافراز
وگر یک ذرّه با معروف گردد
ز ترسائی بدین موصوف گردد
وگر پیش فُضَیل آید پدیدار
شود از ره زنی ره دانِ اسرار
وگر درجان ابن ادهم آید
دلش سلطانِ هر دو عالم آید
وگر بر تن زند دل گردد آن خاک
وگر بر دل زند جانی شود پاک
چو جان در خویشتن آن نور یابد
دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق
به سبحانی برون آید و اناالحق
چو در صحن بهشت آید باخلاص
خطابش این بوَد از حضرت خاص
که هست این نامه از شاه یگانه
به سوی پادشاه جاودانه
چو از خاصّ خودش پوشند جامه
ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه
چو قدّوسی توانی جاودان گشت
همه تن دل همه دل نیز جان گشت
چو دادت صورة خوب و صفت هم
بیا تا بدهدت این معرفت هم