132
(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز
مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت می بنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر می خرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش می رو
بصدق معرفت بیخویش می رو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی