شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۱۲) حکایت حلّاج با پسر
عطار
عطار( بخش نوزدهم )
137

(۱۲) حکایت حلّاج با پسر

پسر را گفت حلّاج نکوکار
بچیزی نفس را مشغول میدار
وگرنه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنی مشغول دارد
که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات
که تنها دم توانی زد بمیقات
ترا تا نفس می ماند خیالی
بوَد در مولشش دایم کمالی
اگر این سگ زمانی سیر گردد
عجب اینست کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغی تیز بگشاید زبانی
بغیبت می کُشد خلق جهانی
بسی گرچه فرو گوئی بگوشش
نیاری کرد یک ساعت خموشش