شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
عطار
عطار( بخش پانزدهم )
147

(۷) حکایت پادشاه و انگشتری

جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا بماهی
ز شرقش تا بغربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی بایشان
که حالی می رود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی دانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه حسرت بخوردند
بآخر اتّفاقی جزم کردند
بیک ره برنگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
بملک آن جهان شد هر که زندست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
بابراهیمِ ادهم اقتدا کن