145
(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین
حکیمی دید ذوالقرنین در راه
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من می روم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست می باید نهادن
چو می دانی که بر می بایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمی بینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته می گردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو می بینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی