132
(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام
نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم
یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او
درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان
غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد
چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟
خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو می آیم اینجا
زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم
رباطش از چه می خوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل
زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه
چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا
ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی
خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست
چو می آیند و می گذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟
چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند
ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند
درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست
چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت
روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد
بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر می توان کرد
چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی
بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد
رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت
بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند
ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند
که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست