شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۱۲) حکایت ابراهیم ادهم
عطار
عطار( بخش دوازدهم )
140

(۱۲) حکایت ابراهیم ادهم

مگر می رفت ابراهیم ادهم
براهی در دو کس را دید با هم
یکی چیزی بیک جَو زان دگر خواست
بیک جَو می نیامد کارِ او راست
دگر ره گفت بستان یک جَو از من
که هست این کار را بیرون شو از من
پس آن یک گفت از تو من نپژهم
بیک جَو این بِنَدهم این بندهم
چو ابراهیم این بشنود درحال
چو مرغی میزد از دهشت پَر و بال
گه از خود رفت و گه با خویش آمد
ز مردانش یکی در پیش آمد
ازو پرسید کای سلطانِ دین تو
چه افتادت که افتادی چنین تو
چنین گفتا که چون گفت این بندهم
بدل گفتم مگر گفت ابنِ ادهم
بیک جَو این بندهم کرد آغاز
بیک جو این ادهم آمد آواز
اگر هر ذرّه دایم می خروشد
دل بیدار خود آن را نیوشد
گرفتم حالت مردان ندیدی
حدیث نیک شان باری شنیدی
اگر خواهی کمال حال مردان
فنا شو در حدیث و قالِ مردان
مباش ای ذرّه گر خواهی که جاوید
بوَد قایم مقامت قرصِ خورشید
اگر هستی تو حاصل نبودی
ترا اینجایگه منزل نبودی
که هر طفلی که درخُردی بمُرد او
ره این چار چیز آسان سپُرد او
ترا پس این همه در پیش ازانست
شب و روزت بلای خویش ازانست
ولی گر جام خواهی تا بدانی
بمیر از خویش اندر زندگانی
شنیدم جامِ جم ای مردِ هشیار
که در گیتی نمائی بود بسیار
بدان کان جام جم عقلست ای دوست
که مغز تُست و حسّ تست چون پوست
هر آن ذرّه که در هر دوجهانست
همه درجامِ عقل تو عیانست
هزاران صنعت و اسرار و تعریف
هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف
بنا بر عقل تست و این تمامست
ازین روشن ترت هرگز چه جامست