شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون
عطار
عطار( بخش یازدهم )
134

(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون

حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود
مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع
چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد
بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز
چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست
شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون
سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر
همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی
بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را
تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمی دانی کز آتش دود دیدی
مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی
چرا از آتشی دل می فروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی
دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست
گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی
تو کآتش می پرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست
ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم
که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار
بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی
چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی
حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست
که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم
درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست
چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی
زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر
پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزرده ام حق را بگفتار
اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی
که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار
من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم
حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد
دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره می باید بیکبار
که بنویسند بر این خط گواهی
که می ترسم من از قهر الهی
حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه
چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر
مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه
بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکر می بود
همه شب در نماز و ذکر می بود
بدل می گفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم
دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن
چو می ترسم که من خود غرقه می رم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم
چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من
درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه
چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر
لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید
حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه می پرسی ببین کار
سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد
کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش
حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار
اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن