149
(۱۲) حکایت دیوانه
یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بی جهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بی نشان باز
نمی دانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشته ام من
برای این چنین سرگشته ام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بی خویش و بی کس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر می گردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد