142
آغاز کتاب
الا ای مشک جان بگشای نافه
که هستی نایب دارالخلافه
چو روح امر ربّانی توداری
سریر ملک روحانی تو داری
جهان هر دو بهم یک مشت خاکست
فضای قدس دارالملک پاکست
همه عالم به کلی بستهٔ تست
زمین و آسمان پیوستهٔ تست
توئی پیوسته و أز ما بریده
ز دیده دور و اندر عین دیده
بهشت و دوزخ و روز قیامت
همه از بهر نامت یک علامت
ملایک را برمزی معرفت بخش
خلایق را بصد صورت صفت بخش
تو چون صد آفتابی گر بتابی
کند هر ذرّه ات صد آفتابی
چو نور آفتابت در مزیدست
ز ذرّاتت یکی عرش مجیدست
چه نقشی،خاص قیّومی همیشه
چه گویم من که معلومی همیشه
عجب مرغی نمی دانم که چونی
که از اثبات و نفی ما برونی
چو نه در آسمان نه در زمینی
کجائی، نزد رب العالمینی
همه چیزی توئی و هیچ هم تو
چه گویم راستی و پیچ هم تو
برآر ازدل دمی مشکین باخلاص
که شد عمر از دم تو مجمر خاص
توئی شاه و خلیفه جاودانه
پسر داری شش و هر یک یگانه
پسر هر یک ترا صاحب قرانیست
که اندر فن خود هر یک جهانیست
یکی نفسست و در محسوس جایش
یکی شیطان و درموهوم رایش
یکی عقلست و معقولات گوید
یکی علمست و معلومات جوید
یکی فقرست و معدومات خواهد
یکی توحید و کل یک ذات خواهد
چو این هر شش بفرمان راه یابند
حضور جاودان آنگاه یابند
چو دایم تاابد هستی خلیفه
ز لطفت گشت عالم پر لطیفه
سیه پوش خلافت شو چوآدم
سفر در سینهٔ خود کن چو عالم
قدم چون خضر نه در راه مردان
که گردت در نیابد چرخ گردان
مکانت کشتی نوحست ای صدر
زمانت والضُّحی ولیلة القدر
سلیمان وش به مسند باز نه پشت
ولی انگشترین کرده در انگشت
جمال یوسفی را جلوه گر باش
چو ابرهیم هفت اعضا بصر باش
چو داود نبی این پرده بنواز
چو عیسی زن نَفَس در عشق دمساز
چو همدستی تو با موسی عمران
همی ازجام جان خور آب حیوان
دو پر در سایهٔ سیمرغ کن باز
بر ادریس بنشین کیمیا ساز
چو کردی جد و جهد بی عدد تو
ز نور مصطفی یابی مدد تو
چو در دین حاصل آمد این کمالت
سخن گفتن کنون باشد حلالت
به چشم خرد منگر در سخن هیچ
که خالی نیست دو گیتی ز کن هیچ
اساس هر دوعالم جز سخن نیست
که از کن هست گشت از لاتکن نیست
سخن ازحق تعالی مُنْزَل آمد
که فخر انبیای مرسل آمد
اگر موسی کلیم روزگارست
کلیم او کلام کردگارست
اگر عیسی نبودی کلمة حق
کجا بودی ز عزّت روح مطلق
محمد نیز کو مقصود کن بود
شب معراج سلطان سخن بود
سخن نقد دوعالم بیش و کم هست
نکاحست و طلاق و بیع هم هست
بوقت عرض ذُرّیّات عشّاق
سخن بودست اصل عهد و میثاق
اگر مبصر و گرمسموع جوئی
وگر محسوس وگر معقول گوئی
اگر ملموس وگر موهوم گیری
وگر محسوس وگر معلوم گیری
وگر قسمیست فکرت یا خیالت
وگر چیزیست ممکن یا محالت
همه محدود باشد جز که ملفوظ
محیط از لفظ آمد لوح محفوظ
اگر موجود و گر معدوم باشد
در انگشت سخن چون موم باشد
ازین هر قسم در ذوق و اشارت
بصد گونه توان کردن عبارت
ازین حجّت شود بر عقل پیدا
که او کل سخن آمد ز اسما
چو اصل آمد سخن اکنون تو می گوی
سخن خواه و سخن پرس و سخن گوی