153
شمارهٔ ۲
ما مست شراب جان فزاییم
سرخوش ز می گره گشاییم
در کنج شرابخانه گنجی است
ما طالب گنج کنجهاییم
آنها که هوای می ندارند
زنهار گمان مبر که ماییم
هر جا که صراحیی ز جامی است
گر جان طلبد درآ درآییم
تا حاصل ما ز می درآید
برداشته دست در دعاییم
تا ما گل روی دوست دیدیم
چون بلبل مست می سراییم
ما گوهر نور ذات پاکیم
روشن سخنی است می نماییم
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
ساقی سخن از می مغان گفت
دل چون بشنید ترک جان گفت
یک جرعه می و هزار معنی
از عشق به گوش عاشقان گفت
وز گردش جام حسن ساقی
با ما غم و شادی جهان گفت
نارسته هنوز دار منصور
عشق آمد و عقل را روان گفت
دوش از سر بی خودی و مستی
پیرم سخن از می نهان گفت
دل چون بشنید نام می را
می خواست به رغم صوفیان گفت
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
ساقی بشکن خمار جان را
دریاب حیات جاودان را
کین یک دوسه روز عمر باقی است
از دست مده می مغان را
وان دم که تهی شود صراحی
بفروش به جرعه ای جهان را
در فصل بهار و موسم گل
بی عشق مدار عاشقان را
ای آنکه نخوانده ای تو هرگز
از لوح درون خط روان را
فردا که بپرسش اندر آرند
در مجلس حشر صوفیان را
ما مست شراب جام ساقی
گوییم حدیث این بیان را
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
ای دلبر ماهروی طناز
برقع ز جمال خود برانداز
تا دیده ز پرتو جمالت
چون جام جهان نما کنم باز
ما زنده به بوی جام عشقیم
در مجلس عاشقان جانباز
با طوطی عقل خویش همدم
با بلبل عشق خود هم آواز
ای بلبل خوش نوا سرودی
آهنگ حجاز گیر و اهواز
با عود بسای عود می سوز
با چنگ بساز و چنگ می ساز
چون نیست درین زمانه ما را
با صوفی بی صفا دمی راز
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
دوش از سر خم صدا برآمد
جوش از می جانفزا برآمد
زان جوش به گوش خاک در دهر
نی رست و به صد نوا برآمد
در حوصلهٔ جهان نگنجد
چون گنج ز کنجها برآمد
حقا که ز قدرت همو بود
کاژدر شد و از عصا برآمد
ای رند شراب خواره امروز
می ده که ز می صفا برآمد
چندان که تو شرح عشق کردی
گرد تو ز گرد ما برآمد
شکرانهٔ آنکه صوفی امروز
خود را شد و از خدا برآمد
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
زین پیش که از جهان پرغم
جستیم وفا نشد مسلم
چون ملکت جم نماند جاوید
می نوش به یاد ملکت جم
ای آنکه نگشته است خالی
از سینهٔ من غم تو یکدم
بازآ که در آرزوی رویت
تدبیر دل رمیده کردم
گفتم به طبیب درد خود را
دردم چو طبیب دید در دم
بنوشت به خون دل جوابی
وان نیز به صبر کرد مرهم
بنشینی اگر مجال داری
بر خاک درش شبی چو شبنم
ای بیدل اگر تو دست یابی
بر گوی به ساکنان محرم
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهٔ غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکته دان کن
وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم