109
غزل شمارهٔ ۶۱۳
من نمیرم زانکه بی جان می زیم
جان نخواهم چون به جانان می زیم
در ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بی زحمت جان می زیم
چون بلای خویشتن دیدم وجود
از وجود خویش پنهان می زیم
در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان می زیم
همچو غنچه از سر تر دامنی
غرق خون سر در گریبان می زیم
روز و شب بر خشک کشتی رانده ام
گرچه دایم غرق طوفان می زیم
از سر زلف تو اندیشم همه
گرچه حالی را پریشان می زیم
ماه رویا بر امید خلعتم
بس برهنه این چنین زان می زیم
از بر خود خلعت خاصم فرست
زانکه بی تو ژنده خلقان می زیم
از برونم پردهٔ اطلس چه سود
چون درون پرده عریان می زیم
همچو عطار از جهان فارغ شده
سر نهاده در بیابان می زیم