173
غزل شمارهٔ ۶۰۷
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم
در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم
بسیار درین بادیه شوریده برفتیم
بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم
گه نعره زنان معتکف صومعه بودیم
گه رقص کنان گوشهٔ خمار گزیدیم
کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم
دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم
بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ
در بند ازینیم که در بند کلیدیم
از خون رحم چون به گو خاک فتادیم
از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم
چون شیر ز انگشت براهیم برآمد
انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم
وامروز که بالغ شدگانیم به صورت
یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم
از دست فتادیم نه دیده نه چشیده
زان باده که از جرعهٔ او بوی شنیدیم
چون هستی عطار درین راه حجاب است
از هستی عطار به یکبار بریدیم