125
غزل شمارهٔ ۵۸۰
به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی بینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی بینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی بینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی بینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی بینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی بینم