93
غزل شمارهٔ ۳۳۶
تا سر زلف تو درهم می رود
در جهان صد خون به یک دم می رود
تا بدیدم زلف تو ای جان و دل
دل ز دستم رفت و جان هم می رود
دل ندارم تا غم زلفت خورم
وین سخن از جان پر غم می رود
آسمان از اشتیاق روی تو
همچو زلفت پشت پر خم می رود
دل در اندوه تو مرد و این بتر
کز پی دل جان به ماتم می رود
می دهی دم می ستانی جان من
راستی بیعی مسلم می رود
هر زمانی توبه ای می بشکنی
توبه الحق با تو محکم می رود
ناز کم کن زانکه تا خطت دمید
آنچه می رفتت کنون کم می رود
خون مخور عطار را کز شوق تو
با دلی پر خون ز عالم می رود