91
غزل شمارهٔ ۳۰۱
از می عشق نیستی هر که خروش می زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می زند
عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته می درد زخم خموش می زند
دل چو ز درد درد تو مست خراب می شود
عمر وداع می کند عقل خروش می زند
گرچه دل خراب من از می عشق مست شد
لیک صبوح وصل را نعره به هوش می زند
دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما
دل می عشق می خورد جام دم نوش می زند
تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت
از همه کینه می کشد بر همه دوش می زند
تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه ای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش می زند
ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می زند
جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش می زند