79
غزل شمارهٔ ۲۴۰
در صفت عشق تو شرح و بیان نمی رسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی رسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی رسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمی رسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی رسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمی رسد
بادیهٔ عشق تو بادیه ای است بی کران
پس به چنین بادیه کس به کران نمی رسد
سوی تو عطار را موی کشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمی رسد